شاهنشاهان پهلوی

شاهنشاهان پهلوی

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

پنجاه و دو جنگ مهم ایران قسمت سیزدهم

جنگ پلاته نبرد مردونيه سردار سپاه خشايارشا با يونانيها

خشايارشا پس از واقعه سالامين به آسيا برگشت. چون او نگران بود كه ينيان ها پل ناحيه هلس پونت را خراب كنند و ايراني ها در اروپا گرفتار شوند. خشايارشا بوسيله چاپاري خبر شكستخود را به اطلاع پارسها رسانيد. سپس مردونيه فرمانده سپاهيان ايران به خشايارشا مي گويد كه ما هنوز از نظر نيروي زميني قوي تر يوناني ها هستيم و كاملا شكست نخورده ايم. شما به پارس برگرديدو من قول مي دهم با نيروي زميني در مقابل يوناني ها بجنگم و آنها را در پلوپونس شكست دهم. بدين ترتيب خشايارشا با باقي مانده كشتي هاي ايراني به هلس پونت برمي گردد. بعضي از آتني هامي خواستند كه سريع تر كشتي هاي ايراني را تعقيب كنند و پل روي هلس پونت را خراب كنند ولي تميستوكل به آنها گفت كه به ايراني ها اجازه دهند كه به آسيا برگردند. چون تجربه نشان داده است ، اگر جلوي ملتي را كه شكست خورده اند بگيرند ، آنها براي دفاع از برمي گردند و شكست قبلي خود را جبران مي كنند. البته تميستوكل براي اينكه نزد پادشاه پارس جايگاهي داشته باشد ، اين سخنان را گفت. چون اگر يوناني ها خواستند آسيبي به او برسانند ، او بتواند به دربار ايران پناهنده شود. در اين مدت مردونيه همراه خشايارشا بود تا به تسالي رسيدند. چون فصل زمستان بود و مردونيه مي خواست كه تا فصل بهار جنگ را شروع نكند. سپس خشايارشا به هلس پونت رسيد ، ولي عده اي از سربازان او بر اثر بيماري و بي غذايي مردند. كارهاي مردونيه قبل از شروع نبرد پلاته : عده اي از كشتي هاي ايراني كه آسيب ديده بودند در شهر سامس (در آسياي صغير) ماندند تا اهالي آنجا شورش نكنند. پس از تمام شدن زمستان مردونيه سپاه خود را از تسالي داد و سپس پيكي را نزد اسكندر مقدوني فرستاد و از او خواست كه آتني ها تشويق كند تا يك صلح نامه با ايراني ها امضا كنند. او در مقابل تعهد كرد كه زمينهاي آتني ها را به آنها بازپس دهد و معابدي را كه سوخته وخراب شده بودند ، باز سازي كند. ولي اسپارتي ها حرف هاي اسكند را قبول نكردند و گفتند كه ما زير سلطه خارجي ها نبايد برويم ، سپس آتني ها هم از صلح با خشايارشا پشيمان شدند. پس از اينكه اسكندر برگشت و جواب آتني ها را به مردونيه رسانيد ، او بطرف آتن حركت كرد و دوباره آتن را تصرف كرد. آتني ها از ترس ايراني ها به جزيره سلاميس رفتند و از لاسدموني ها كمك خواستند ولي آنها در حال گذراندن مراسم يكي از عيدهايشان و همچنين مشغول ساختن يك ديوار دفاعي بودند ، بنابراين ابتدا به درخواست آتني ها توجهي نكردند. ولي سپس لاسدموني ها از پيشرفت ايراني ها به وحشت افتادند و با آتني ها و اسپارتي ها متحد شدند. سپس مردونيه از آتن خارج شد و به تب رفت ، چون زمين آنجا مساعد بود و اهالي تب از دوستان ايراني ها بودند. اهالي تب به مردونيه پيشنهاد دادند كه استحكامات محكمي در آنجا بسازد تا بتواند به عنوان پناهگاه از آنها استفاده كند. تعدادي از دولت شهر هاي يوناني كه تابع دولت ايران بودند افرادي را براي كمك به مردونيه به ناحيه تب فرستادند. سپاه يونان هم در ناحيه اري تز جمع شدند. مردونيه تمام سواره نظام سپاه را تحت فرماندهي ماسيس تيس قرار داد. او به سپاه يوناني حمله كرد و تلفات زيادي به آنها وارد كرد. ولي در ميانه نبرد اسب ماسيس تيس زخمي مي شود و از شدت درد سردار ايراني را به زمين مي زند. آتني ها همين كه ديدند او افتاده است ، محاصره اش كردند و او را كشتند. سپاهيان ايران به يوناني ها حمله كردند و مي خواستند كه جسد ماسي تيس را پس بگيرند ولي موفق به انجام اين كار نشدند. سپس سپاهيان يونان تصميم گرفتند كه به پلاته بروند چون آنجا آب فراواني داشت و براي جنگ مناسب تر بود. نبرد پلاته : نبرد پلاته در سال 479 (پ.م ) اتفاق افتاد. از آنجايي كه سپاه ايران دچار كمبود آذوقه شده بود ، فرماندهان به مردونيه پيشنهاد دادند كه زودتر جنگ را شروع كنند. همچنين يكي از اهالي تب هم به مردونيه پيشنهاد كرد كه ايراني ها يك گذرگاه تنگ را كه محل عبور آذوقه و از خطوط تداركاتي يونانيان بودرا ببندند. ارتش ايران هم اين اين كار را انجام داد و توانست مقدار زيادي غذا از اين راه بدست آورد. سپس تعدادي از افراد به مردونيه پيشنهاد كردند كه به طرف تب حركت كنند و با دادن پول از مردم يونان آذوقه و علف براي اسبها بگيرند. از اين راه آنها همچنين مي توانستند بدون جنگ كردن تعداد زيادي از مردم يونان را طرفدار خود كنند. ولي مردونيه هيچ كدام از اين پيشنهاد ها را قبول نكرد و گفت ما بايد مردانه بجنگيم. وقتي كه شب فرا رسيد هر دو سپاه به خواب رفتند و اسكندر كه جز مقدوني هاي سپاه ايران بود بطرف سپاه يونان حركت كرد. او به يوناني ها اطلاع داد كه وضعيت سپاه مردونيه مناسب نيست و او تصميم گرفته است كه فردا صبح جنگ را شروع كند ، شما بايد محكم در جاي خود بايستيد و مقاومت كنيد. سپس دو سپاه در مقابل يكديگر صف كشيدند و جنگ آغاز شد. سواره نظام ايران ضربات سختي را بر سپاه يونان وارد كرد و همچنين ايراني ها موفق شدند چشمه اي را كه آب مورد نياز يوناني ها را تامين مي كرد ، كور كنند. اين مسايل باعث شد تا يوناني ها شبانه مواضع خود را ترك كنند و مردونيه دستور تعقيب يوناني ها را صادر كرد. در حاليكه به نظر مي رسيد يوناني ها شكست خورده اند ، ناگهان لاسدموني به پارسها حمله كردند ولي پارسها چون اسلحه كافي در اختيار نداشتند ، شكست خوردند. با كشته شدن مردونيه ايراني ها به سنگرهاي خود عقب نشيني كردند و به استحكام بخشيدن به مواضع خود پرداختند. ولي براثر حمله لاسدموني ها و آتني ها ديواره سنگرها خراب شد و يوناني ها توانستند وارد اردوگاه پارس ها بشوند سپس آنها آنجا را غارت كردند. بعد يوناني ها به تب حمله كردند و تعداد زيادي از مردم آنجا را به جرم كمك به ايراني ها كشتند. ارته باذ يكي از سرداران ايراني بود كه تمايلي به جنگ با يوناني ها نداشت ، بنابراين به موقع به كمك مردونيه نيامد و هنگامي كه ديد سپاهيان ايران شكست خورده اند و در حال فرار هستند ، به طرف هلس پونت حركت كرد.

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

آيا يهوديان يک قوم و ملتند؟


آيا يهوديان يک قومند؟ يک تاريخ نگار اسرائيلي به اين پرسش کهن پاسخي نوين مي‌دهد. به خلاف عقيده رايج، يهوديان نه در نتيجه بيرون رانده‌شدن عبرانيان از فلسطين بلکه به سبب به آيين يهود گرويدن مردمان در آفريقاي شمالي، جنوب اروپا و خاورميانه در جاي‌هاي گوناگون پراکنده شده‌اند. اين نظر يکي از بنيادهاي انديشه صهيونيست را که مدعي است، يهوديان بازماندگان پادشاهي داوودند و نه وارثان جنگجويان بربر يا سواران قوم خزر، به لرزه مي‌افکند.
تک‌تک اسرائيلي‌ها به اين امر اطمينان مطلق دارند که قوم يهود از هنگامي که تورات در صحراي سينا بر او نازل شد وجود داشته و ايشان خود نوادگان مستقيم و انحصاري آن قوم هستند. همگان خود را متقاعد نموده‌اند که اين قوم پس از خروج از مصر در «سرزمين موعود» مستقر شد و در آن قلمرو شکوهمند داوود و سليمان پي افکند. سپس ميان دو سرزمين يهوديه و اسرائيل تقسيم گرديد. به همين منوال، هيچ کس از اين امر بي خبر نيست که قوم يهود دوبار ناگزير به ترک سرزمين خود شده‌اند: بار نخست پس از ويراني نخستين نيايشگاه (معبد) در سده ششم پيش از ميلاد و بار دوم پس از ويراني دومين نيايشگاه در سال هفتاد پس از ميلاد.

از آن پس، دوران سرگرداني آغاز شد که تقريباً دو هزار سال به درازا کشيد: راه قوم يهود، از پس سفرهايي دشوار، به يمن، مراکش، اسپانيا، آلمان، لهستان و اعماق روسيه انجاميد؛ اما اين قوم توانست همواره وابستگي خوني ميان گروه‌هاي از هم دور افتاده خود را حفظ کند و يگانگي‌اش تباه نشود. در پايان سده نوزدهم، شرايط مناسب براي بازگشت اين قوم به ميهن باستاني‌اش فراهم شد. اگر نسل‌کشي نازي‌ها روي نداده بود، ميليون‌ها يهودي به صورت طبيعي دوباره در ارتص ايسرائل (سرزمين اسرائيل) جاي گرفته بودند، چرا که بيست سده بود که آنان اين خيال را در سر مي‌پروراندند. فلسطين سرزميني دست نخورده بود، در انتظار آن که همان قومي که در آغاز از او برخاسته بود بيايد و دوباره به بارش بنشاند. چرا که اين سرزمين از آن ِ آن قوم بود، نه از آن ِ اين اقليت بي بهره از تاريخ که به تصادف از اينجا سر در آورده بود. بنابراين جنگ‌هايي که قوم سرگردان براي بازپس گرفتن سرزمين خود کرد، به حق بود و مخالفت سرسختانه مردم محلي، نامشروع.

اين تفسير تاريخ يهود از کجا سرچشمه مي‌گيرد؟ اين تفسير کار افراد با استعدادي است که از نيمه دوم سده نوزدهم به بازسازي گذشته پرداخته‌اند و نيروي تخيل‌زاينده‌شان برمبناي قطعه‌‌هاي پراکنده يادگارهاي ديني، چه يهودي و چه مسيحي، زنجيره پيوسته‌اي از نياکان قوم يهود ساخته است. البته در آثار فراواني که درباره تاريخ دين يهود نگاشته شده‌اند، رهيافت‌هاي فراوان و گوناگوني يافت مي‌شود، اما بحث‌ها و اختلاف آراي دروني اين تاريخ نگاري، هيچ‌گاه اصل دريافت‌هاي ساخته و پرداخته در پايان سده نوزدهم و آغاز سده بيستم را به چالش نکشيده‌اند.

هنگامي هم که چيزهايي که ممکن بود خلاف اين تصوير باشند کشف مي‌شد، اين کشفيات تقريباً هيچ انعکاسي نمي‌يافت. مراجع ويژه توليد دانش درباره گذشته يهوديان، به بروز اين حالت نيمه فلج ياري بسيار کرده‌اند. اين مراجع دپارتمان‌هايي از دانشگاه هستند که انحصاراً به «تاريخ يهوديت» اختصاص دارند و از دپارتمان تاريخ (که در اسرائيل «تاريخ عمومي» خوانده مي‌شود) کاملاً مجزا هستند. حتي اين بحث حقوقي که «چه کسي يهودي محسوب مي‌شود؟» ذهن اين تاريخ نگاران را به خود مشغول نساخته است: از نظر آنان، همه اسلاف آن قومي که دو هزار سال پيش ناگزير از ترک سرزمين خود گرديد، يهودي محسوب مي‌شوند.

اين پژوهشگران «مجوزدار»، در بحثي که در پايان سال‌هاي ١٩٨٠ در ميان «تاريخ نگاران نوين» درگرفت نيز شرکت نکردند. بيشتر بازيگران اين مباحثه عمومي، که شمارششان نيز محدود بود، از رشته‌هاي دانشگاهي ديگر يا از خارج از دانشگاه برخاسته بودند: جامعه شناسان، خاورشناسان، زبان شناسان، جغرافي‌دانان، متخصصان علوم سياسي، پژوهشگران ادبي و باستان‌شناسان، به بيان انديشه‌هاي نويني درباره گذشته يهوديان و صهيونيسم پرداختند. در ميان آنان چند تني هم فارغ‌التحصيلان دانشگاه‌هاي خارج از کشور بودند. در عوض از «دپارتمان‌هاي تاريخ يهوديت» در اين ميان هيچ صدايي برنخاست، مگر گفته‌هايي ترسان و محافظه‌کارانه، پيچيده در زباني ثقيل و توجيه‌گر انديشه‌هاي پيش پا افتاده و نخ‌نما.

خلاصه اينکه پس از شصت سال، تاريخ ملي هنوز خام مانده است و به احتمال زياد به اين زودي‌ها هم تحولي در آن ايجاد نخواهد شد. با وجود اين، رويدادهايي که در نتيجه پژوهش‌ها حقيقتشان آشکار شده است، پرسش‌هايي را در ذهن هر تاريخ‌نگار باوجداني بر مي‌انگيزد که در نگاه اول تعجب‌آور به نظر مي‌رسند، اما جنبه‌اي بنيادين نيز دارند. آيا مي‌توان کتاب مقدس را کتابي تاريخي دانست؟ نخستين تاريخ نگاران يهودي مدرن، مانند ايزاک مارکوس يوست يا لئوپولد تسونتس در نيمه نخست سده نوزدهم چنين برداشتي نداشتند: از ديد آنان، عهد عتيق، کتاب اصيل دين شناسي براي گروه‌هاي مذهبي يهودي پس از ويراني نخستين نيايشگاه بود. در نيمه دوم سده نوزدهم، تاريخ نگاراني با دريافتي «ملي» از کتاب مقدس پیدا شدند، در اين ميان در درجه نخست بايد از‌هاينريش گرايتس نام برد: اين تاريخ نگاران داستان‌هاي موجود در تورات را به روايت‌هاي يک گذشته اصيل ملي بدل کردند. از آن هنگام تا کنون، تاريخ‌نگاران صهيونيست از تکرار «حقايق مندرج در کتاب مقدس» باز نايستاده‌اند و اين حقايق هر روز در نظام آموزش و پرورش کشوري به خورد شاگردان داده مي‌شوند. اما ناگهان در دهه ١٩٨٠ زمين لرزيد و اين افسانه‌هاي بنيادين را تکان داد. اکتشافات باستان‌شناسي نوين، امکان يک کوچ بزرگ در سده سيزده پيش از ميلاد را نفي مي‌کنند. به همين منوال، موسي نمي‌توانسته عبرانيان را از مصر خارج و به‌سوي «سرزمين موعود» هدايت نمايد؛ دليل محکم اين امر آن است که در آن دوران، اين سرزمين... در اختيار مصريان بود. به‌علاوه، نه از شورش بردگان در سرزمين فراعنه اثري يافت مي‌شود، نه از تسخير سريع کشور کنعان به دست عنصري بيگانه.
آيا تبعيد سال هفتاد ميلادي حقيقتاً روي داده است؟ مايه شگفتي است که درباره اين «رويداد بنيادين» تاريخ يهوديان که مبناي «پراکندگي قوم يهود» محسوب مي‌شود، کمترين کار تحقيقي انجام نشده است. دليل اين امر بسيار پيش پاافتاده است: روميان هرگز يکي از اقوام خاور درياي مديترانه را تبعيد نکردند. به استثناي اسيراني که به بردگي وا داشته شدند، ساکنان يهوديه حتي پس از ويراني نيايشگاه دوم نيز به زندگي در زمين‌هاي خود ادامه دادند. بخشي از آنان در سده چهارم ميلادي به مسيحيت گرويدند، درحالي‌که اکثريت بزرگشان به هنگام پيروزي اعراب در سده هفتم ميلادي به دين اسلام پيوستند. بيشتر انديشمندان صهيونيست از همه اينها باخبر بودند: ايتسهاک بن زوي، که بعدها رئيس جمهور اسرائيل شد و همچنين داويد بن گوريون بنيان‌گذار کشور، تا سال ١٩٢٩، زمان شورش بزرگ فلسطينيان، خود همين مطالب را نوشته‌اند. هر دو چندين بار ياد آور مي‌شوند که دهقانان فلسطين نوادگان ساکنان سرزمين باستاني يهوديه‌اند.

پس اگر پس از غلبه روم کسي از فلسطين تبعيد نشده است، يهوديان پرشماري که از دوران باستان در کرانه‌هاي مديترانه ساکن شده‌اند، از کجا آمده‌اند؟ پشت پرده تاريخ نگاري ملي، يک واقعيت تاريخي شگفت‌انگيز نهفته است. از هنگام شورش خانواده ماکابيم در سده دوم پيش از ميلاد تا شورش بارکوخبا در سده دوم ميلادي، دين يهود رتبه اول را در ميان دين‌هايي که به تبليغ خود مي‌پرداختند داشت. خاندان حاکم‌هاسمونيان، ايدوميان ساکن جنوب يهوديه و ايتوريان ساکن منطقه گاليله را به زور وادار به گرويدن به دين يهود نموده و آنان را به «مردم اسرائيل» ملحق کرده بودند. پادشاهي يهودي- هلنيستي ‌هاسمونيان کانوني براي گسترش دين يهود در سراسر خاورميانه و در کناره‌هاي درياي مديترانه شد. در سده نخست پس از ميلاد، در سرزمين کنوني کردستان پادشاهي يهودي آديابن پديد آمد که آخرين پادشاهي‌اي هم نخواهد بود که پس از يهوديه « يهودي مي‌شود.» چندين نمونه ديگر نيز از آن پس چنين خواهند کرد.

پيروزي دين مسيح در آغاز سده چهارم به گسترش دين يهود پايان نمي‌دهد، اما فعاليت تبليغي يهوديان را به حاشيه‌هاي حوزه فرهنگي مسيحيت مي‌راند. بدين گونه است که در سده پنجم، در جايي که اکنون کشور يمن وجود دارد، يک پادشاه توانمند يهودي به نام حمير پديد مي‌آيد که بازماندگان آن دين خود را پس از پيروزي اسلام و تا دوران کنوني نيز حفظ كرده‌اند. همچنين، وقايع‌نگاران عرب از وجود قبائل بربر گرويده به دين يهود در سده هفتم خبر مي‌دهند.
مهم‌ترين گرويدن گروهي به دين يهود در منطقه‌اي ميان درياي سياه و درياي خزر روي مي‌دهد: در پادشاهي قوم خزر در سده هشتم. گسترش دين يهود از قفقاز تا اوکراين کنوني، چندين گروه مختلف يهودي پديد مي‌آورد که در اثر هجوم مغول شمار بسياري از آنها به‌سوي خاور اروپا رانده مي‌شوند. در آنجا، اين گروه‌ها به همراهي يهودياني که از مناطق اسلاو جنوب و سرزمين‌هاي کنوني آلمان آمده‌اند، فرهنگ بزرگ «ييديش» را پي‌ريزي مي‌کنند. حدوداً تا دهه ١٩٦٠، اين روايت‌هاي چند گانه درباره اصل و نسب يهوديان کم و بيش آميخته با ترديد در تاريخ‌نگاري صهيونيست يافت مي‌شوند. از اين زمان به بعد، اين روايت‌ها به‌تدريج به حاشيه رانده مي‌شوند، تا جايي که به کلي از حافظه عمومي در اسرائيل رخت بر مي‌بندند. فاتحان شهر داوود در سال ١٩٦٧ مي‌بايستي بازماندگان مستقيم پادشاهي اسطوره‌اي او باشند، نه خداي نکرده وارثان جنگاوران بربر يا سواران قوم خزر. بدين ترتيب چنين به نظر مي‌رسد که يهوديان خود « قومي»‌اند که پس از دو هزار سال تبعيد و سرگرداني، عاقبت به اورشليم پايتخت خود بازگشته‌اند.
مدعيان اين روايت خطي و يکپارچه، فقط آموزش تاريخ را به کار نگرفته‌اند؛ آنان دانش زيست شناسي را نيز به خدمت خود فرا‌خوانده‌اند. از دهه ١٩٧٠ به اين سو، يک سري پژوهش‌هاي «علمي» مي‌کوشند از هر راه ممکني خويشاوندي ژنتيک يهوديان سراسر جهان را به اثبات برسانند. اکنون ديگر « پژوهش درباره اصل و ريشه جمعيت‌ها» يک حوزه مشروع و محبوب زيست شناسي مولکولي به شمار مي‌رود، ضمن اينکه کروموزوم نرينه Y در اين جست و جوي ديوانه‌وار يگانگي « قوم برگزيده» جايگاهي افتخاري در کنار کليو الهه يهودي تاريخ به خود اختصاص داده است.
اين دريافت تاريخي مبناي سياست هويتي دولت اسرائيل را تشکيل مي‌دهد، و کار از همين جا مي‌لنگد! در واقع، اين دريافت تعريفي جوهرگرا از دين يهود به دست مي‌دهد که در آن عنصر قومي مرکزيت دارد و سبب برقراري نوعي تفکيک انسان‌ها از يکديگر مي‌شود که در آن يهوديان را از غير يهوديان جدا مي‌نمايند ، چه اين غير يهوديان عرب باشند، چه مهاجر روس، چه کارگر خارجي.
شصت سال پس از تأسيس، اسرائيل همچنان از تصور خود به صورت جمهوري‌اي که وجودش متعلق به همه شهروندانش است سر باز مي‌زند. در حدود يک چهارم اين شهروندان يهودي محسوب نمي‌شوند و اين کشور، بنابر روح قوانينش از آن ِ آنان نيست. در عوض، اسرائيل همچنان خود را به‌عنوان کشور يهوديان سراسر جهان مي‌شناساند، اگر چه اينان ديگر نه پناهندگاني تحت آزار و تعقيب، بلکه شهرونداني باشند برخوردار از تمامي حقوق خود که در برابري کامل در کشورهاي محل اقامتشان زندگي مي‌کنند. مي‌توان گفت که يک قوم سالاري بي‌حد و مرز توجيه‌گر تبعيض شديدي است که اين کشور با توسل به اسطوره ملت ابدي که براي جمع شدن در «سرزمين نياکان خود» دوباره متشکل شده است، بر بخشي از شهروندان خود روا مي‌دارد.
بنابراين، نوشتن تاريخي نوين براي يهوديان، بي‌آنکه نگاه تاريخ‌نگار از خلال منشور صهيونيست بگذرد، کار ساده‌اي نيست. پرتو‌هاي نوري که در گذر از اين منشور مي‌شکنند، به رنگ‌هاي قوم‌گرايانه تندي در مي‌آيند. در حقيقت يهوديان هميشه گروه‌هاي مذهبي‌ شکل داده‌اند که در بيشتر موارد در پي تغيير دين به يهوديت در مناطق گوناگون جهان تشکيل شده‌اند. پس اين گروه‌ها نمايندگان يک «قوم» با اصل و نسبي يگانه و يکسان که درطي بيست سده سرگرداني از جايي به جايي رفته باشد نيستند.
مي‌دانيم که در توسعه هر نوع تاريخ نگاري و به‌طور کلي در فرايند مدرنيته، زماني صرف ساختن ملت مي‌شود. اين کار در طول سده نوزدهم و بخشي از سده بيستم، ميليون‌ها انسان را به خود مشغول داشته بود. پايان سده بيستم، صحنه آغاز به‌بادرفتن برخي از اين رؤياها شد. اکنون شمار فزاينده‌اي از پژوهشگران به تحليل، کالبد شکافي و شالوده شکني روايت‌هاي بزرگ ملي مي‌پردازند، به‌ويژه اسطوره‌هاي اصل و نسب مشترک که در وقايع‌نگاري‌هاي دوران گذشته مقام شامخي داشتند. کابوس‌هاي هويتي ديروز، فردا به رؤياهاي هويتي ديگري جاي خواهند سپرد.
شلوموسند
نشريه سياحت غرب شماره 63

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

پنجاه و دو جنگ مهم ایران قسمت دوازدهم

جنگ ميكال نبرد خشايارشا با يونانيها

پس از شكست ايران در جنگ پلاته يوناني هاي سامس و ينياني سفيراني را نزد فرمانده نيروي دريايي يونان قرستادند و از او خواستند كه آنها را از دست پارسها نجات دهند. او نيز به همراه نيروي دريايي يونان به طرف سامس حركت كرد. سپس پارسها از مسئله اطلاع پيدا كردند و قرار شد كه بطرف ميكال حركت كنند تا در حمايت نيروي زميني خشايارشا قرار بگيرند. آنها كشتي ها را به خشكي كشاندند و دور آنها ديواري از سنگ و چوب كشيدند تا مثل سنگري از سربازان حمايت كنند. ولي لاسدموني ها به سنگر پارسها حمله كردند و توانستند كه سنگرها را خراب كنند و به داخل آنها نفوذ كنند. در اين جنگ ينيان ها كه قبلا جز كشور هاي تابع ايران بودند ، كمك زيادي به يوناني ها كردند و علاوه بر آن گروه هاي ديگري هم به پارسها خيانت كردند. در نتيجه ايراني ها شكست خوردند. پس از جنگ يوناني ها به طرف هلس پونت حركت كردند تا پل آنجا را خراب كنند ولي اين پل قبلا خراب شده بود. بعضي از تاريخ نگاران مي نويسند كه جنگ پلاته و ميكال در يك روز اتفاق افتاده بود. نبرد سس تس در سال 479 (پ .م ) اتفاق افتاد. سس تس در طرف آسيايي تنگه داردانل قرار دارد. با اينكه ايراني ها آمادگي لازم را براي حمله يوناني ها نداشتند ولي يوناني ها هم پس از يك دوزه محاصره طولاني موفق به تصرف شهر نشدند. چون فصل پاييز رسيد ، يوناني ها از جنگ خسته شدند و به فرمانده شان گفتند كه به يونان برگردند ولي سرداران قبول نكردند. آنها آنقدر محاصره را ادامه دادند كه آذوقه شهر تمام شد و موفق به تصرف شهر شدند. سپس يوناني ها با غنايم جنگي زياد در سال478 (پ .م ) به كشور خود بازگشتند.