شاهنشاهان پهلوی

شاهنشاهان پهلوی

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

آیا میرزاکوچک خان میهن پرست بود؟




او بنیانگذار و پایه گذار یک سامانه-ی فرمانرواییِ خودگردان (نظام حکومتی مستقل) و جُدا از سامانه-ی فرمانروایی کانونی (نظام حکومتی مرکزی) ایران بود.
این کار نامش چیست؟
جدایی خواهی (تجزیه طلبی).

آری. بدون هیچ دودلی (شکی) ، باید بدانیم که میرزا کوچک خان جنگلی، یک شورشیِ جدایی خواه (تجزیه طلب) بود.
و نام آن سامانه-ی فرمانروایی اش (نظام حکومتی اش) چه بود؟
" جمهوری سوسیالیستی گیلان" !!!!

چِشم همه روشن!!!
جدایی خواهی (تجزیه طلبی) که شاخ و دُم ندارد!

میرزا کوچک خان جنگلی هم یکی بود مانند، شیخ خزعل، سمیتقو و دیگر گردنکشان و شورشیانی که در بخشهای گوناگون سرزمین مادری همه-ی ما ایرانزمین، با گردن کلفتی و به زور جنگ افزار و سرباز و تفنگچی، برای خودش فرمداری (دولت) و دَم و دستگاهی و بارگاهی ساخته بود و آن بخش از ایران را از مام میهن جدا کرده بود.

و...همانگونه که آن شیخ خزعل مزدور اَنگلیس!، خوزستان همیشه ایرانی ما را از پیکر ورجاوند ایران جُدا کرده بود؛ این میرزا کوچک خان جنگلی هم، در اپاخترِ (شُمال) ایرانزمین ، به زور تفنگ و چوب و چماقِ مُشتی جنگلی ریشو و ژولیده و راهزن ،بخشی از میهنمان به نام گیلان را، از ایران جدا کرده بود.

همان کاری که پان تُرک ها، پان کُرد ها و دیگر جدایی خواهان امروزی، در سر و دِل پلیدشان آرزوی انجام آن را دارند.
( جدا کردن بخش هایی از ایران)

و هرگز و هرگز و هرگز... به این آرمانِ ناخجسته و انیرانیشان نخواهند رسید.
همانگونه که میرزا کوچک ها ... سمیتقو ها... شیخ خزعل ها.... نایب حسین خان کاشی ها... و پیشه وری ها و قاضی محمد ها نرسیدند.

بگذریم...

اکنون،من  و شما خواننده-ی گرامی، با هم نگاهی بکنیم به زندگی میرزا کوچک جنگلی:

نامش یونس بود.
پسر میرزا بزرگ. زاده شده در استاد سرای رشت.

و از کودکی ، در آموزشگاه های گوناگون اسلامی (حوزوی!)، دانش آموزی کَرد تا در آینده،آخوندی شود در راه گسترش اسلام تازی.

این آخوند بی عبا و عمامه-ی ریشو (میرزا کوچک خان)، با بهره برداری از نابسامانی و آشوب های روزگار قاجار، در سال 1289 یزدگردی، برابر با 1299 خورشیدی، گیلان را از ایران جدا کرد و و نامش را چنین گذاشت: 

جمهوری سرخ گیلان.
یا همان جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران!!

دوستانِ گرامیم، آیا می دانید که این جمهوری سوسیالیستی ایران ،چگونه پدید آمد و ساخته شد؟
جمهوری سوسیالیستی ایران، همان جمهوری خودگردان(مستقل از ایرانِ) گیلان ؛ یا جمهوری سرخ گیلان یا جمهوری انجمنی (شورایی) گیلان بود.
و به دست میرزا کوچک جنگلی و با یاری ارتش سرخ شورویِ انیرانی، در گیلان بنیانگذاری (بنیادگذاری) شد.

و...باز هم چشم ما روشن!!!! که اینگونه جدایی خواهان (تجزیه طلبان) مانند همین آمیرزای کوچک جنگلی، برای بخشی از ایرانیان ناآگاه ، یک کَهرمان( قهرمان) به شمار می آیند!!!

و باید خون گریه کرد... به روزگار اینگونه مردمی که هنوز اندر خَمِ یک کوچه هستند و ناهمگنی (تفاوت) میان یک دشمنیار جدایی خواه (خائن تجزیه طلب) با یک ایرانی میهن پرست راستین را در نمی یابند (نمی فهمند)
و به راستی، بیاییم دَمی با خود بیاندیشیم که ما در میان چگونه مردمی زیست می کنیم؟؟

مردمی که یک شورشی جدایی خواهِ اسلامگرا با پیشینه ای (سابقه ای) آخوندی را ، کهرمان!!! (قهرمان) می دانند چگونه مردمی هستند؟؟

و به راستی فغان باید کرد از دست این ناآگاهان...

آنهم در این روزگاری که: به رسانه هایی مانند تارکده (اینترنت) و چهره نما (فیس بوک) ، کم و بیش و با هر سختی، و افتان و خیزان، می توان دسترسی داشت.

و چه بگویم !!!؟؟ که شوربختانه... در همین چهره نما (فیس بوک) هم، سخن گفتن از شماره-ی پاپوشِ (کفش) سَدمین (صدمین) زَن آن سلطان خونریز عثمانی در "حریم سلطان"، و یا به همسویی گذاشتنِ فرتور هایِ آنچنانی (به اشتراک گذاشتنِ عکس های آنچنانی) از آن خواننده و این نوازنده و آن رامشگر (رقاص) ، گویا بیشتر خواننده و بیننده دارد و پسند می شود (لایک می گردد).

بگذریم و بگذریم و بگذریم... 
که یکی داستان است پُر آب چشم... به گفته-ی پردیسی نامدار( فردوسی نامدار).

خواننده-ی ارجمند.
برگردیم به جستار( مطلب- موضوع).

این رضا شاه بزرگ بود که در راه یکپارچگیِ ایران پاره پاره شده-ی قاجاری، با دلاوری و کوشایی بی مانندش، همه-ی آن آشوبگران و سَرکِشان و گردنه بگیران و جدایی خواهانی چون همین میرزا کوچک خان جنگلی و شیخ خزعل و سمیتقو ها را سرجایشان نشاند .
اگر رضا شاه بزرگ نبود، بی گمان اکنون گیلانی هم نبود، همانگونه که خوزستانی هم نبود.

نگاهی به این فهرست بیاندازیم:

1- در اپاختر(شمال) ایرانزمین، همین میرزا کوچک جنگلی اسلامگرا و آخوند بی عبا و عمامه، گیلان را از ایران جدا کرده بود.

2- در اواخشتر باختری(جنوب غربی) ایران، شیخ خزعل عرب تازی، به یاری اَنگلیس! اهریمنی، خوزستان نازنین را از مام میهن جدا کرده بود.

3- در بخشهایی از باختر(غرب) و اپاختر باختری(شمال غربی) ایران، شورشی دیگری به نام اسماعیل سمیتقو، بر کُردستان فرمانروایی می کرد و برای خودش هر کاری که می خواست انجام می داد.

4- یک گردنکش دیگر به نام نایب حسین کاشی، در کاشان و پیرامونش(اطرافش) پرچم جدایی برافراشته بود و او نیز خودش را همه کاره- و فرمانفرما می دانست.

5- آشیخ مَمّد خیابانی نیز ،آذرآبادگان (آذربایجان) را خودگردان (مستقل) و جدا از ایران دانسته بود.

6- در خاور ایرانزمین، خراسان، محمد تقی پسیان نیز آهنگ جدایی در سر داشت و او نیز به مانند همین آمیرزای جنگلی!!! برای خودش جمهوری خواه شده بود.

دیدید دوستان و همراهان گرامیم؟؟

این بود روزگار بسیار تباه و ناگواری که ایران فروپاشیده، در واپسین سالهای سیاهِ قاجار، با آن دست و پنجه نرم می کرد.
در هرگوشه از خاک این اَبَر بوم اهوراییمان، یک شورشی، یک جدایی خواه، یک خان، یک گردنه بگیر و یا هَر کَسی که توانایی گردآوری چند تفنگچی را داشت، برای خودش فرمانروایی می کرد و به راستی که شیرازه-ی کشور از هم پاشیده بود.

برگردیم به داستان شیرینِ!!! ( به ریشخند گفتم!) این آخوندِ اسلام گرایِ گیس بلندِ ریشویِ طالبانیِ تفنگ به دست جنگلی، یونس خان که همان آقا میرزای کوچک خودمان است!!!

ایشان، هم جمهوری خواه بود و هم گرایش به شوروی داشت، و هم سَر در آبشخور اسلام نابِ محمدی علوی داشت، و هم این که یک جدایی خواه بود.
چه کارنامه-ی درخشانی!!! ( باز هم به ریشخند گفتم ها!!!) داشته است.

دوستان من، به یک جدایی خواه (تجزیه طلبِ) شورشی، که با زورِ تفنگِ مُشتی جنگلیِ ریشو و پشتیبانی ارتشی بیگانه به نام ارتش سرخ شوروی کمونیستی، برای خودش بخشی از ایران را جدا کند چه نام و فرنامی (عنوانی) می دهید؟؟؟

و...پاسخ میهن پرستان ایرانمرزبان به او چیست؟؟

آیا...به او باید شیرینی و گُل داد؟ و برایش بَه بَه و چَه چَه کرد؟؟ یا این که او را سر جایش نشاند؟؟؟

در هر کشوری، در هرجایی از جهان، از یکپارچگی سرزمینی (تمامیت ارضی) تا پای جان پدافند (دفاع) می کنند و خواهند کرد.
و آن جدایی خواه هر کِه می خواهد باشد.
چه میرزا کوچک جنگلی باشد، چه شیخ خزعل عرب باشد، چه اسماعیل سمیتقو باشد و چه همین پیشه وری و قاضی محمد و... و... و...

چکیده-ی سخن:

یکپارچگی سرزمینی و میهنی و بازیابیِ هستی و کیستیِ (هویت) ایرانی را از رضا شاه بزرگ داریم.
رضا شاه بزرگ، پدر ایران نوین است.
اگر این بزرگمرد نبود، بی گمان اکنون نامی از ایران و ایرانی نبود.

کشوری که از اپاختر (شمال) تا اواخشتر (جنوب) و از باختر (غرب) تا خاورش (شرقش)... در دستِ یک شورشی و جدایی خواه و گردنکشی بود که هر کاری که می خواست می کرد و هر بیداد و ستمی که می توانست بر مردم روا می داشت.

و در این کشور اهورایی مان، ایرانزمین ورجاوند، یک جدایی خواهِ (تجزیه طلبِ) اسلامگرایِ ریشویِ جنگلی به نام میرزا کوچک خان ،گیلان همیشه ایرانی ما را از مام میهن جدا کرد.
و خوشبختانه، شکست خورد.
و به یکپارچگی سرزمینی ایران (تمامیت ارضی ایران) آسیب و گزندی نرسید.

سخن پایانی من:

میرزا کوچک خان جنگلی، یک جدایی خواه (تجزیه طلب) بود.
و نابود باد... جدایی خواهِ انیرانی، از هر تبار و رنگ و بو و زبان و بینش .

پاینده باد ایران.
زنده باد ایرانی میهن پَرست.
و جاوید باد نام و یاد نیک و گرامی رضا شاه بزرگ.
ایدون باد.

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱

درد خود به که گویم؟




براستی درد جانکاهی است؛ که مردمانی در جهان، دشمنان و همه زنگارهای پاد انسانی فرومایه گان اهریمن خو را، 1400 سال است با خود یدک می کشند، و هر گاه کسانی چون «عبید»، «ایرج»، «کسروی»، «فریدون» و «کوروش» خواستند این ملت مغز باخته روان سوخته دریوزه تازیان را از خواب غفلت بیدار کنند، بجای پیروی و جانبداری از این پیام آوران زندگی و آشتی و سرفرازی، نخست، دشنه را در قلب اینها فرو کردن
د، و آنگاه، دریوزه گی خود به تازیان را با شتابی بیشتر دنبال نموند.... 
آیا تا به کنون شنیده اید؛ که یک یهودی، بر روی فرزندش نام «آدلف هیتلر» و یا «آیشمن» بنهد؟
آیا دیده اید که یهودیان، مقبره و بارگاه هیتلر و یا فرزندان و نوه و نبیره های او را، در عزراعیل بنا کرده و از بام تا شام به گِرد آنها بچرخند؟
آیا یک عرب تازی را دیده اید؛ که بر روی خودش و فرزندش نام «کوروش» و «زرتشت» و «فردوسی» و «سورنا» و «کشواد» و «جمشید» بنهد، و یا دست اهل و عیالش را گرفته و برای زیارت آرامگاه کوروش و فردوسی و خیام و کسرا، به ایران بیایند؟
شما، مغز باخته های تاریخ جهان بشری، تا کی می خواهید همچون خر عصاری، بر مَرکب بی عقلی و بی دانشی و غیرت پوچ و بیگانه پرستی خویش سوار باشید؟
این چه رفتار زشت و مشمدز کننده ای است که یک مُرده را با تابوت به آهن پاره های یک تازی زاده می چسبانید و می گردانید، و خریت و سفلکه گی و حمافت خویش را در انگار (انظار) جهانیان بنمایش می گذارید؟
مرگ بر شما و همه دوده و پشته و تبار و دیارتان باد..... 
در کنار این احمق های ژنتیک، بیرونی ها، و کراواتی های بی اصل و نسب تازی نسب، مدام در بوق و کرنا، نعره «احترام به اعتقادات مردم» می دمند... و میهن پرستان را به مماشات با اسلام خونریز و احمق پرور وا می دارند... 
هر بزدل خود فروخته بی رگ و ریشه ای، از هر جایگاهی که باشد؛ هر گاه چنین یاوه ای را سر دهد، بی چون و چرا، خودش یک پا کلاش است، و باید نخست از شر او رهایی یافت، و آنگاه به دنبال خردباخته های دیگر رفت... 
بهترین روزها و سالهای زندگانی ایران و ایرانی، و همه آن سَروَران جانباخته به بطالت حماقت دشمن پرستی مردمی رفته است، که می دانند از گنداب متعفن یکی از پلید ترین پندارهای پاد انسانی تاریخ بشری، پیروی می کنند، اما باز هم با لجاجت احمقانه، با برپا داشتن تاسوعا و عاشورا و نذر و زیارت قبور دشمنان ایران، خود را به خریت محض زده اند.....

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

دسیسه جهانی را فراموش نخواهیم کرد




آتشی که جهان غارت به همراهی و همدستی عمله ستم و تازی وش، و همه فریب خورده گان و مزدوران با اسم و بی رسم، در سرزمین اهورایی ما برافروختند؛ تا جزعاله شدن واپسین کلیمی-مسلمان در جهان، و همه ارباب و کارگزاران دولت های بازیچه دست فراماسیون یهود، دنبال خواهد شد، و خواب خوش را از همه وژدان باخته های گیتی پرست جهود، خواهد زدود....
جهان دسیسه و نیرنگ، در سال های شکوفایی دیگر باره ایر
ان زمین، زیر سایه رهبری های داهیانه شاهنشاه خردمند، دانا، نیک اندیش، و آریابان، در یک توتئه هماهنگ با خودفروشان توده ای و مجاهد و فدایی و قشریون اسلامی، و سد (صد) البته با همراهی مردم مغز باخته و ناسپاسمند، خرمن سازندگی های 57 سال کوشش ها و خون جگر خوری های پهلوی های یکم و دوم را، در آتش کینه و انتقام خود سوزاندند. میلیو ن ها ایرانی را آواره جهان نمودند، سرمایه های زمینی و دارایی های ایرانیان را به یغما بردند، و برای ریشه کنی نسل و نژاد آریا، فرومایه ترین و خونخوارترین قصاب های تازی تبار را، بر گرده ایرانیان نشاندند...
وانگهی، در هنگامه رفتن پادشاه ایران با جشمانی اشک آلود، اگر چه خنده های زهر آگین شان، گوش فلک را می درید، ولی هیچ نمی پنداشتند که نوزادان این توتئه شوم و ضد آریایی، «طفلان» نافرمانی را می زاید، و زدایش هنگار (هنجار) همزیستی و آرامش ایرانیان را، در پیشگاه اورمزد دانا و توانا، بهایی است که باید سخت بپردازند...
سرگذشت ملت سرگردان و «غاصب» و طمعکار و دریده جهود، هر چه که باشد، بی تردید سزاوارترین پادافره را از سوی مردمان کشورهایی که در آنها آشوب و خونریزی و جنایت کاشتند، دریافت خواهند کرد، اما، شگفتی در اینجاست که چگونه آمریکاییان، که خود را گُل سر سبد جهان «ازاد و مترقی» می دانند، خام باورانه به تله یهودیان نانجیب می افتند، و همیشه با پرداخت سخت ترین بها، در تلاش بدرد بردن جان خویش از معرکه اند....
آمریکاییان باید پس از همه نارو زدن ها، فریب کاریهای فراماسیون یهود، دریافته باشد که تنها راه پیگیری سرفرازی مسالمت آمیز آنها در جهان، در گرو سه شرط ریشه ای است:
1)
گوش همه یهودیان را گرفته و به سرزمین موعودشان بفرستند و از شر آنها در دخالت نابجای سیاسی و کشورداری در سرزمین خود رها شوند.
2)
دست جهودان آزمند و کلان سرمایه را از رسانه های آزاد کشورشان هتا به بهای نابودی سیستم ها و شبکه های موجود، قطع کنند، و بجای مغز شویی مردم کشورشان با خوراک دست ساز فراماسیون یهود، به رویدادهای بایسته و شایسته گریبانگیر جهان بشری بپردازند.
3)
بر کیسه باد فتخ و غبغب های تو خالی «غرور» بیجای دون کیشوتی خویش، سوزن زنند و باد بی هوده ای که در گردن های خود، بعنوان متولیان مردمان سرزمین های جهان انباشته اند، خالی کنند، و دریابند که سرفرازی و بالنده گی ایرانیان به «کوروش بزرگ» و کردار شایسته و ستایش برانگیز آرتش شاهنشاهی ایران کهن و نو، به لشکر کشی و کشتار و «صدور دموکراسی» استوار نبوده است، ونکه فرهنگ ناب ایرانی (نه اسلامی) زاینده و آبشخور آیین مهر، دوستی، همزیستی، آشتی، مهربانی، و ارگ و ارزش داشتن به جانداران و هوا و زمین و مردمان، و پرهیز از زورگویی های دینی و فرقه ای، ستایش جهانیان از مهر آفرینان ایرانی و پارسی را بدنبال خود داشته و دارد...
با این همه، نسل سوخته ایرانی؛ نقشه های شوم و پیگیر حهان غارت برای نابودی سرزمین مان، فرهنگ مان، و بی آبرو ساختن ایرانی در جهان را، نه فراموش خواهد کرد، و نه نخواهد بخشید، ونکه وارون آن؛ به همه طفیلی های کلیمی-مسلمان و نوچه های وهابی آنان گوشزد می کند که روزی نه چندان دور، آتش خشم و کین خواهی ایرانیان به ستوه آمده و تازیانه خورده از شوم ترین «انقلاب» و آشوب یهود ساخته سال 57، دامن کارگزاران ریز و درشت جهان غارت را، در هر کجا که باشند، خواهند گرفت، و علیرغم همه دسیسه ها و ترفندها و فریب کاری های «سبز» و «صورتی»، ایران پرستان، خرخره انها را به چنگ خواهند آورد....

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

کمی درباره سلمان فارسی بدانیم




موجودی که محمد بن عبدالله، پیامبر تازیان، او را «سلمان منا اهل البيت» نامیده است، نام اصلی اش، «ماهبذ بدخشان» است؛ که در پاره یی از نوشته ها از او بنام «روزبه مرزبان» یاد می کنند. پدرش یک موبد و زمین دار مزدیسنی (زرتشتی) بوده است و خود نیز، همدوش پدر، در مزرعه کار می کرد. او از خاندان «اسواران» فارس و رامهرمز بود. 
«ماهبذ»، کینه زیادی به شاهان ساسانی، موبدان زرشتی، و ایرانی ها داشت؛ و هر آینه بین او و پدرش، بر سر این مسایل مشاجره و درگیری بود.
خوی جستجوگر و سرکشی در درون «ماهبذ» بود و هر گاه او را، به این سوی و آنسوی می کشید. در حالی که نوجوانی بیش نبود؛ آوازه «مانی» را شنید و بدنیال آن دوید. پس از مدتی، به جانبداری از «مزدکیان» برخاست، و با رفتارهای ناشایست و بدور از خرد، همواره، مشکلاتی را بین خود و خانواده اش با دیگر هم شهریانش، ایجاد می کرد. 
در یکی از روزها، برای سرکشی به مزرعه پدری، در مسیر خود متوجه، چند مسیحی می شود که در حال نیایش بودند.. با پرس و جوی بیشتر، به آنان دلبستگی پیدا می کند، و خود را هوادار «مسیح» می نمایاند. پدر «ماهبذ»، از این کردار او نا خرسند می شود و بین او و پدرش، درگیری پیش می آید. «ماهبذ»، که جوانی مغرور و خود سر و کینه جو بود، از خانه پدری فرار کرده و همراه آن چند تن مسیحی، راهی شام (سوریه) و فلستین می شود. برای مدتی در این سرزمین ها می ماند و وانمود می کند که مسیحی شده است، و حتی تا جایگاه کشیشان مسیحی در رتبه های بالا نیز دست می یابد. او سپس به دمشق، نصیبین و عموریه رفت، و در خدمت بسط و گسترش دین مسیحی، تلاش بسیاری کرد. 
در همین گیر و دار، آگاه می شود؛ که فردی بنام «محمد بن عبدالله» در بیابانهای سعودی، ادعای پیامبری کرده است. او از شوق خدمت و یا شاید برای تلافی و سبک کردن عطش کین خواهی خود، تصمیم می گیرد راهی «حجاز» و «یثرب» شَوَد، اما، نه راه را می دانست و نه کسی را می شناخت. برای همین منظور با طایفه یی که همواره در بین راه یثرب و دمشق رفت و آمد می کردند، باب گفتگو آغاز کرد. طایفه «بودیان بنی کلب» (از نواده گان سگ) به او قول دادند که وی را به یثرب (مدینه) برسانند، اما در بین راه، بواسطه جوانی و خوش سیمایی، به او دست درازی کرده، و آنگاه او را به کارهای پست واداشتند، و سرانجام او را به بهای اندکی به بازرگانان یهودی فروختند. یهودیان نیز، ضمن دست درازی بسیار به او، او را در میان خود خرید و فروش می کردند، تا این که سرانجام، به مدینه رسید. 
محمد قریشی، که وضعیت «ماهبذ» را دید، و از پشیشنه او در ایرانی بودن و سپس موبد و کشیش بودن او آگاهی یافت، او را از صاحبش خریداری کرد و آزادش ساخت تا به وی در تدوین دین تازه اسلام، یاری دهد. 
محمد، در آغاز، به او اطمینان چندانی نداشت، اما، «ماهبذ»، اندک اندک، مهر و دلبستگی خود را به «محمد» در پرخاش به ایرانیان و خوار شمردن نیاکان خود و آشکار ساختن دانش هایی که از ایرانیان داشت؛ خود را در دل محمد جا کرد؛ تا جایی که محمد پذیرفت او مسلمان بشود. «ماهبذ»، که همه تلاشهای خود را، موفقیت آمیز می دید، در پیش پای محمد، به سجده افتاد و با گفتن «اشهد» ، به او ایمان آورد و اسلام را پذیرفت و از محمد خواست که از «الله» بخواهد تا گذشته گناه آلود او را در پذیرش آیین مزدیسنی و سپس مسیحی ببخشاید!.
«
محمد»؛ نیز، او را مورد عفو «الله» خویش قرار داد، و او نخستین کسی بود که بیرون از دایره قبیله «قریش» به اسلام گرویست. محمد، به پاس خوش خدمتی های بسیار «ماهبذ»، در شناخت ریشه های آیین های مزدیسنی و مسیحیگری، و بالا بردن آگاهی های او در تدوین و تکوین دین تازه اش، نام او را، «سلمان» (متحول شده، تسلیم گشته بدون قید و شرط) همانند {لقمان، خوردنی چرب و چیلی، قورت دادنی} گذاشت. و از آنجایی که از ایران بود، و عربها، ایرانیان را «فرس» یا «فارسی» می خواندند، به «سلمان فارسی» شهرت یافت. 
محمد، در ترویج دین تازه خود، با مشکلات بسیاری روبرو بود، و دشمنان داخلی بسیاری از جمله عموهای خودش داشت. در جنگی که بین محمد و دشمنان داخلی او انجام شد، با پیشنهاد جنگی سلمان، خندقی به گرد لشگریان محمد کشیدند و آنرا با خاک و برگ پوشاندند، و در درون خندق، شمشیرها و نیزه های آخته جاسازی شده بود، بخشی از خندق را نیز به آب بستند، ناچار، سپاهیان مخالف برای دسترسی به محمد از آن بخش که پوشیده بودند گذر می کردند که همگی درون خندق افتاده و تار و مار می شدند.... محمد از این ابتکار جنگی سلمان، بسیار خوشنود شد، و از آنروز، او را در کنار مشاور دینی و فرهنگی؛ به عنوان مشاور جنگی خود نیز گمارد، و آیه ای نیز از سوی الله اورد، که: «سلمان منا اهل البيت»، یعنی سلمان، یکی از اعضای خانواده پیامبر است. 
به ترتیب، نخستین ایرانی در دربار محمد، به مصونیت سیاسی ویژه یی دست یافت. اما، کینه او از ایرانیان؛ و عطش انتقام گیری او، هنوز فرو کش نکرده بود. او محمد را واداشت که با نامه پراکنی به پادشاهان و سران کشورهای مختلف؛ از آنان دعوت کند که به اسلام بگروند.. متن نامه ها را هم، خود سلمان برای محمد می نوشت. این تلاش او، در مجاب کردن امپراتور حبشه، موفقیت آمیز بود، و اگر چه، خسرو پرویز، پاسخ دندان شکنی به درخواست محمد داده بود، اما نمی دانست که همه این فتنه و آشوب ها، از یک ایرانی در دربار محمد است. اصحاب محمد، که خوش خدمتی و نوکر صفتی فزون از شمار او را به پیامبر تازیان می دیدند؛ او را، «سلمان محمدی» نیز می خواندند، اگر چه او خودش را، در سخنرانی ها و مراسم نماز، «سلمان بن اسلام» (سلمان فرزند اسلام) می خواند. 
سلمان، همان ماهبذ پشت به میهن، هر چه کوشید که محمد را، در زمان حیاتش به یک جنگ رودر رو بزرگ و سراسری با ایرانیان بکشاند، موفق نشد، و تنها به چند فقره تک و تاخت مرزی بسنده شد. با مردن محمد، سلمان، زیر پای ابوبکر و سپس «عُمر» نشست، و با دادن نشانی های مداین، و زیور و آلات این شهر، و زیبایی دختران و زنان ایرانی، عمر را برانگیخت که به ایران لشگر کشی کند. «عمر بن خطاب»، خونریزترین خلیقه تازی تاریخ اسلام، به پیشنهاد سلمان به دو شرط موافقت کرد؛ یکی این که خود سلمان، بعنوان یکی از فقهای اسلام و اعضای اهل بیت، حکم جهاد اسلامی علیه فارسیان (ایرانیان) را صادر کند، و دوم، هر گاه به والی گیری جایی گمارده شد، آنرا بپذیرد و به نحو احسن انجام دهد.
سلمان با شرایط پیشنهادی «عُمر» که «علی بن ابی طالب» (سرور آزاده گان و شیر خدا) نیز در جریان آنها بود، موافقت کرد، و حکم جهاد و کشتار ایرانیان را صادر کرد. در یورش نخست، سپاه تحت فرماندهی «علی»، کوفه را از چنگ ایرانیان خارج کردند، و «سلمان» را بعنوان والی این شهر، گماشتند. خوشرخصی سلمان و چگونگی اداره نظم عمومی شهر کوفه پس از تازش تازیان، مورد توجه عمر (امیر المونین) قرار گرفت، و گرفتاریهای دربار «خسرو پرویز»، و سپس درگیری های بازماندگان او، و آشوب هایی که در بین ایرانیان پدید آمد، فرصت را برای شبیخون گسترده تر تازیان، آماده ساخت.
«
عُمر»، «سلمان» و «علی»، در یک نقشه نظامی بسیار پیچیده ولی کارآ، سرانجام توانستند ایرانیان را در نبردهای جلولا، نهاوند، قادسی، شکست دهند، که در این سه نبرد، بیش از سیسد (300) هزار ایرانی، در پدافند از ایران زمین جان باختند. «رستم هرمزد» (فرخزاد) دلاور بی باک و سردار غرور آفرین ایرانی؛ نیز، در این تازش، بدست تازیان کشته شد. دروازه های مداین، پایتخت کهن ایرانیان، بروی سپاه تازیان، بفرماندهی علی و سلمان گشوده شد، و سلمان سرانجام ، پس از سالها دوری از ایران، با کینه بی حدی که در انتقام جویی و خیانت پیشگی داشت؛ پا به مداین گذاشت.
«
عُمر»، طبق وعده یی که به سلمان داده بود، او را والی و فرماندار «مداین» خواند، و سربازان دژخویی را در خدمت و محافظت از او گماشت، و دستورات لازم را برای سرکوب و تجاوز به ایرانیان، به سلمان سپرد، و خود راهی عربستان شد. سلمان، پس از چند سال، (به نوشته یی در سال 36) گریز محمد از مکه به مدینه، در مداین درگذشت، و به نوشته «یعقوبی» در «کتاب البلدان»، جنازه او را در بخش شمال غربی «تاق کسرا»، به گور سپردند. 
صوفی های ایرانی؛ که گوی تازی پرستی را حتی از آخوندها نیز، ربوده اند، و علی را «الله» و خدایشان می خوانند، «سلمان» را از «اهل صفا» خوانده، و همواره به زیارت گور او می روند. 
سلمان، بزرگترین، جنایت کارترین؛ بی شرم ترین ایرانی بود که در تاریخ هزاران ساله پارسیان؛ نه تنها پشت به میهن و تاریخ و شناسه خود کرد؛ بلکه دست در دست دشمن، تا نابودی کامل فرهنگ و تاریخ و ملیت خود نیز، در حد توان کوشید. 



منابع: صوفی گری و ایرانیان باستان- دکتر عبدالحسین زرین کوب. کتاب البلدان- یعقوبی. گزارش های فرود فولادوند. پژوهش های مستقل نویسنده