شاهنشاهان پهلوی

شاهنشاهان پهلوی

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

آيا دمكراسي ها از نفس افتاده اند؟

تجربه گواهى مى دهد، مفهوم دموكراسى را تنها در چهار ديوار «رأى اكثريت» و حتى «رأى قريب به اتفاق مردم» خلاصه كردن، چه بسا به نقض غرض انجاميده است...


چرچيل گفته بود: «دمكراسى شكل بدى از حكومت است، با يك استثناء و آن در قياس با تمامى اشكال ديگرى است كه زمان تا زمان، تاكنون تجربه شده است» و اين در عين حال يادآور اصطلاح «انتخاب ميان بد و بدتر است» كه اگر نه هميشه ولى در مواردى بهانه اى براى فرار از مسئوليت نيز شده است. اما دست كم براى من روشن نيست كه تعبير سياستمدار كهنه كار و چيره دست انگليس از «دموكراسى» آن هم با اين غلظت منفى (
TheWorst Form Of Government) مبتنى بر كدام جنبه هاى اين نظام بوده است. مسلماً قضاوت چرچيل با توجه به مواضع سياسى و عقيدتى او ربطى به برداشت هاى «طبقاتى» و ديدگاه هاى «ماركسيستى» خاصه در تعريف و پيدايش «دولت» و حكومت و طبعاً اَشكال متفاوت آن نداشته است. مى توان اينطور پنداشت كه او در داورى خود عمدتاً بر جنبه هاى «دست و پاگير!» و يا احتمالاً بر تفاوت هاى كيفى ميان «دمكراسى در عرصه عمل- پراتيك» و «دمكراسى بنا بر تعاريف نظرى و تئوريك» نظر داشته است كه در اين صورت مى توان پذيرفت وجوهى از واقعيت در انديشه او يافتنى است.
متأسفانه، در محاورات سياسى، غالباً، حكومتى را «دموكراتيك» و يا به اصطلاح رايج (ولى نارسا): «مردم سالار» مى خوانند كه تكيه گاه و منشاء برآمدن آن «رأى اكثريت» بوده باشد و اين تعريفى سخت ناقص است حتى اگر شرط «آزادى در ارائه رأى» را نيز به آن بيفزائيم، زيرا بناى يك نظام دموكراتيك فراسوى شماره آراى (رأى دهندگان آزاد)، نيازمند مصالح يا «لازمه هاى» ديگرى نيز هست كه پاره اى در ساخت و برخى در نگهداشت آن نظام نقش كليدى دارند.
اين صحيح است كه در يك دموكراسى جاندار «حكومت از آن اكثريت است» و نيز به همين دليل است كه اين اصل به اَشكال گوناگون در قوانين كشورهاى دموكراتيك منعكس شده است و در قانون اساسى مشروطه (هميشه ناكام) ما هم با اين عبارت كوتاه آمده بود:
(اصل بيست و ششم: قواى مملكت ناشى از ملت است) ولى اگر آن را بشكافيم، به اصل كليدى ديگرى مى رسيم كه «حكومت اكثريت» را از تبديل شدن به «ديكتاتورى اكثريت» مانع مى شود و آن اصل ضمنى «حفظ تمام حقوق اقليت» است كه راه را بازمى گذارد تا هر «اقليتى» بتواند با تلاش خود و جلب حمايت مردم، خود را تا موضع اكثريت و طبعاً سزاوار تصرف حكومت، بالا بكشد (وجود خصلت
Alternant يا تناوب و دست به دست گشتن قدرت بنابر اراده مردم، در همين راسته مطرح مى شود.)
تجربه هم گواهى مى دهد، مفهوم دموكراسى را تنها در چهارديوار «رأى اكثريت» و حتى «رأى قريب به اتفاق مردم» خلاصه كردن، چه بسا كه به نقض غَرَض انجاميده است. به بيان روشن تر اگر قيد «حفظ تمام حقوق اقليت» با شرط «حكومت اكثريت» نياميزد و لازمه هاى اين آميختگى فراهم نشود، بسيار اتفاق افتاده است كه همان حكومت برآمده از رأى اكثريت خود در قالب يك نظام خودكامه هولناك ظاهر شده است.

انقلاب الجزيره نيز كه گفتنى است در روزگار خود با عنوان (انقلابى الگوساز براى ملت هاى محروم شهرت يافت) كمابيش به همانگونه استحاله منتهى شد و دقيقاً به اين دليل كه از لازمه هاى بناى يك دموكراسى اصيل بى نصيب بود، از همان فرداى پيروزى (حصول استقلال) در فضاى رقابت ها و قدرت طلبى ها و به ويژه در شرائط ايستادگى بر يك نظام (تك حزبى)- (جبهه آزادى ملى-
FLN) كه رهبران آن خود را متولى پيروزى انقلاب و قيم مردم مى دانستند، فصل سر نهادن به چاله ها و چاه ها و كودتاها آغاز شد تا آن كه در انتخابات سال ،۰۱۹۹ نوبت به تركتازى بنيادگرايان اسلامى رسيد كه با بهره گيرى از احساس سرخوردگى و خستگى توده و به خصوص ورشكستگى (يگانه حزب حاكم) و با قصد تأسيس يك جمهورى صددرصد اسلامى، به ميدان آمدند و اكثريت قاطع آراء را به سوى خود كشيدند و شنيدنى است كه اين گروه هنوز چند قدمى با كرسى قدرت فاصله داشتند كه بر «امت» آينده خود زبان هشدار گشودند و يادآورى كردند «در جمهورى اسلامى كه عنقريب برپا خواهد شد همگان بايد مُرّ قوانين» آسمانى «اسلام را رعايت كنند- زنان به خانه ها بازگردند- بساط هرگونه تفريح و هنر و به طور كلى منهيأت و منكرات شناخته شده در شريعت برچيده شود» و حتى يكى از پيشوايان «جنبش اسلامى» در مصاحبه اى طول و قطر چماق هائى را كه بر بدن زنان كم حجاب و خاطى فرود خواهد آمد، به معرض نمايش گذاشت.
و اما مى دانيم كه حاصل آن انتخابات چطور با دخالت بى درنگ نظامى ها باطل شد و در عوض فصل كشتارهاى بيرحمانه، ترورها و سر بريدن حتى كودكان و زنان و مردان بيگناه و كهنسال سرگرفت و البته ديكتاتورى نظامى ها هم جاى ديكتاتورى «قرآنى ها» را پر كرد.
ناگفته نگذارم كه قصد من از اين اشارات نقل تاريخ نيست، رجوع به حوادثى از آن دست كه گذشت و مسلماً مى توان آن را با ذكر رويدادهاى مشابه و فراوان در آسيا و آفريقا و آمريكاى لاتين به فهرست بلند بالائى تبديل كرد- تنها به منظور شرح همان واقعيت پيشگفته است كه محدود ساختن لازمه هاى بناى دمكراسى، تنها به «رأى اكثريت» و حتى يك گام جلوتر به «رأى قريب به اتفاق مردم» در عرصه هاى عمل مى تواند به ظهور يك هيولاى ضِدّ دمكراسى مبدل شود، همانگونه كه در كشور پيشرفته اى چون آلمان به برآمدن غول نازيسم و در سرزمين استعمارزده اى مانند الجزيره به «خروج» يك استبداد ماوراء قرون وسطائى، منتهى شد.
اجمالاً تعدد چنين دگرديسى ها و چرخش ها در اين جا و آنجا (چرا راه دور برويم، در كشور خود ما با مُرور در ريشه هاى انقلاب بهمن كه بى گفتگو از حمايت اكثريت مردم برخوردار بود) بالطبع به منطق اين نظر نيرو مى دهد كه در تعريف يك نظام دموكراتيك بايد به تنوّع و جامعيت لازمه هاى آن نظر داشت و از اصولى ناظر بر «رعايت حقوق اقليت» و «قوام هر چند تدريجى فرهنگ دموكراسى» و «نقش ارزش هاى طبقاتى، اقتصادى» سنتى «و» چگونگى توزيع قدرت مالى «و» كيفيت نفوذ مذهب يا ايدئولوژى ها «در بافت مدنى جامعه غفلت نكرد و خصوصاً سهم هر يك ازاين عامل ها را در اِعمال شگردها و ترفندهاى انتخاباتى به حساب آورد به ويژه كه مطالعه در شيوه ها و شگردهاى انتخاباتى به تنهائى مى تواند از درجه» جاافتادگى «و قوام دمكراسى در هر جامعه مفروض اطلاعات جالب توجهى به دست دهد. در اين باره از دو نمونه، عامداً در دو كشور پيشرفته گواه مى گيريم.
در جريان آخرين انتخابات رياست جمهورى فرانسه، به دليل آن كه آراء كانديداها هيچيك به
۵۰درصد نرسيد، به موجب قانون، مرحله دوم رأى گيرى ميان دو تن كه از ديگران رأى بيشترى داشتند، پيش آمد و به نحو نامنتظرى به رقابت ميان ژاك شيراك نامزد ائتلاف راست و ژان مارى لوپن رهبر حزب فاشيستيِ (Front National) منحصر شد.
و اما اين بار رأى دهندگان فرانسوى فارغ از كشش هاى عقيدتى حتى كمونيست ها و سوسياليست ها در يك ائتلاف نانوشته به سود شيراك به ميدان آمدند (به قول يك نويسنده فرانسوى تنبلى خود را در شركت نكردن در دورِ اول انتخابات جبران كردند) تا راه را بر لوپن ببندند و بستند و همين گواه از اين واقعيت داشت كه نظام دمكراتيك در جامعه فرانسوى در درجات كيفى بالا» نهادينه «شده و تجربه دمكراسى با زندگى مردم جوش خورده بدانگونه كه به آنها فرصت داده است تا به كمك» تميز و خِرَد جمعى «خود، خاصه در بزنگاه هاى تاريخى مصلحت هاى ملى اشان را بهنگام كشف كنند. (موهبتى كه متأسفانه در جنگ جهانى دوم به اين ملت دست نداد و فاجعه شكست ذلت بارى را نصيبشان ساخت.)
در مقابل با تأمل در نتايج انتخابات اخير رئيس جمهورى و ميان دوره اى كنگره آمريكا (دوم نوامبر)، خصوصاً با نظر به شگردهاى انتخاباتى جمهوريخواهان و اثرگذارى اين شگردها در اكثريت رأى دهندگان، خواه ناخواه اين نتيجه گيرى مايه منطق بيشترى پيدا مى كند كه بسيارى از مردم اين كشور على رغم برخوردارى از يك قانون اساسى بسيار پيشرفته كه همه ارزش هاى حقوق بشرى را (خاصه در پى پيروزى جنبش حقوق مدنى سياهان در دهه شصت) در مجموعه اصول و اصلاحيه هاى خود جاى داده است، (تحت تأثير فزاينده قدرت هاى مالى و اقتصادى كه بر وسائل ارتباط جمعى سلطه دارند همراه با نفوذ مذهبى ها) چنان از نيروى تميز دور افتاده اند كه به آسانى آنها را مى توان چون موجى برآب از يكسو به سوى ديگر سوق داد و اين قضاوتى است كه هم اكنون در آمريكا و ساير كشورهاى آزاد رايج است و به پرسش هائى از اين دست، دامن زده است:
چگونه قريب 60 ميليون رأى دهنده كه كشورشان طى چهارسال گذشته از بيكارى و نزول مستمر سطح زندگى و عواقب عدم موازنه بودجه و ناخوانى حجم صادرات و واردات (با ارقام صدها ميليارد دلار) كه طبعاً بر بن مايه هاى اقتصاد و امور رفاهى اشان در جهت منفى اثر مى گذارد (چنانكه گذاشته) و از جمله بيش از 40 ميليون آمريكائى را از بيمه هاى بهداشتى و درمانى محروم داشته است و نيز در قبال جنگى كه بنابر» فرضيات «دروغ در گرفت و تاكنون 200 ميليارد دلار از خزانه ملى را بلعيده و قرار است
۷۰ميليارد ديگر بر آن افزوده شود، (جنگى كه نه فقط نتايج حتى كوتاه مدت آن به ويرانى بسى از شهرها انجاميده و چشم اندازى هم از يك آرامش موقت نساخته است، بلكه بنابر شواهدى روايت از آن دارد كه اگر يك زمان پاى ارتش آمريكا از خاك عراق جدا شود، اين كشور با لرزه هاى ناشى از تضادهاى قومى و مذهبى مواجه خواهد بود)- آرى چگونه است كه توده عظيمى از مردم بر اين همه نابسامانى چشم مى بندند و حتى فضاى خشم آلود افكار عمومى جهان را ناديده مى گيرند و به هى هيِ ارتجاعى ترين لايه هاى مذهبى كه در حسرت دستيابى به قدرت قرون وسطائى كليساى روم تقلا مى كند، به گروهى رأى مى دهند كه مايه ساز تمامى اين ناكامى ها بوده اند؟
در اين ميان، آنچه بيش از هر عاملى انديشه گران آمريكائى را در نگرانى فرو برده، شكاف عميقى است كه جامعه آمريكا را نه در فضاى پلوراليسم كه خود جلوه اى از بناى دمكراسى است بلكه در فضاى خشم آلودى به دو پاره تقسيم كرده و به تعبير يك مفسر مشهور آمريكائى- توماس فريدمن- به حالت دو ملت در زير سايه خدا درآورده است.
در اين انتخابات كه قريب 120 ميليون (95 درصد صاحبان حق رأى) به پاى صندوق هاى رأى آمدند، جمهوريخواهان (در واقع افراطى ترين لايه آنها) موفق شدند با خلق يك ائتلاف رندانه ميان بنيادگرايان مذهبى و متوليان قدرت هاى مالى و توليدى، اكثريت قاطع را از تأمل در مشكلات حاد خود و درك موقع منفى كشورشان در صحنه روابط بين المللى باز دارند ودر خط شعارهاى به اصطلاح اخلاقى و مذهبى بسيج كنند و درست به خلاف انتخابات سال 2000 كه زير و بم هاى آن، رياست جمهورى بوش را كه خصوصاً تا واقعه
۱۱سپتامبر در هاله اى از» ترديد در مشروعيت «نشانده بود اين بار هم از باب تعداد آراء (Popular Vote) يعنى حدود بيش از 5.3 ميليون رأى بيش از آرائى كه به جان كرى، نامزد دموكرات ها داده شد و هم به لحاظ (الكترو كالج) كه نوعى سهم بندى رأى براى ايالات مختلف است- به ميزانى حتى بالاتر از حد نصاب (2570 رأى الكترال)- به صورت قاطع تثبيت كنند و اين تازه يك وجه ماجرا است- در سوى ديگر با افزايش شمار سناتورها تا ۵۵نفر به سود جمهوريخواهان و كاهش تعداد سناتورهاى دمكرات به ۴۴نفر ودر مجلس نمايندگان، با بالا رفتن تعداد نمايندگان جمهوريخواه از 229 به 235 نفر و علاوه بر اين پيش بينى قريب به يقين افزايش قضات محافظه كار در دادگاه عالى، اين نتيجه به دست مى آيد كه در دوره بعد- دست كم تا دو سال كه نوبت به انتخابات ميان دوره اى ديگرى خواهد رسيد، در ايالات متحده، بافت حكومت در سه حوزه قواى (قانونگذارى، اجرائى و قضائى) در انحصار يك حزب خواهد بود و طبعاً اصل كليدى موسوم به (Cheers and Balances) كه مؤسسين (پدران) دموكراسى آمريكا بر دوام آن پاى مى فشردند، عملاً كم اثر و يا بى اثر خواهد ماند.
گارى ويلز، استاد تاريخ در دانشگاه (
Northwestern) آمريكا، در مقاله تكان دهنده اى (نيويورك تايمز ۴ نوامبر) پيدا است آكنده از اندوه مى نويسد:» ... در كجاى ديگر ما با تعصب بنيادگرائى، با تجاوز به سكولاريسم و با عدم مداراى مذهبى و تنفر آشنا مى شويم؟ مسلماً نه در فرانسه، نه در بريتانيا، نه در آلمان، نه در ايتاليا و نه در اسپانيا. ما با اين عارضه ها تنها در جوامع اسلامى، در وجود القاعده، در نظام صدام حسين سنى مذهب روبرو شديم- از طرفى ما آمريكائى ها شگفت زده مى شويم وقتى مى بينيم كه بقيه دنياى آزاد درباره ما چون مردمانى خطرناك، يكسويه انديش و تأثرناپذير نسبت به خواست هاى جهانى، قضاوت مى كنند. ما از «جهاد» و جهادى ها وحشت داريم ولى احساس نمى كنيم كه خود داريم عصبيت را تجربه مى كنيم. «
و نيز آنگاه اين پرسش را پيش مى كشد:» مردمى كه به مسأله بكارت، تا اين اندازه باور دارند كه در قبال آن تحول (دست آوردهاى عصر روشنگرى) را واپس مى زنند، آيا مى توانند خود را ملتى روشنگر بنامند؟ «
تحليلگران آزاد، در آمريكا و ساير كشورهاى دمكراتيك، حاصل انتخابات دوم نوامبر را در پى كاوشى عمدتاً در بافت اقتصادى آمريكا ارزيابى مى كنند و علل آن ائتلاف نانوشته ولى آشكارِ همبستگى قدرت هاى مالى و اقتصادى و متوليان مذهبى را شرح مى دهند.
تأملى در شگردها و ترفندهائى كه در اندرون اين ائتلاف پخته و به مرحله اجراء گذاشته شد، بيش از پيش مايه هاى علمى تفسير آنان را توجيه مى كند.
جرج دبليو بوش، ضمن سخنانى كه بى درنگ پس از اعلام پيروزى خود ايراد داشت، به نام كارل روو (
CARL ROVE) مشاور قديمى خود اشاره و با تحسين از او به عنوان» آرشيتكت «انتخاباتى خويش ياد كرد. بنابراين براى آگاهى به چند وچون شگردهاى جمهوريخواهان در انتخابات دوم نوامبر، بى سود نيست هر چند به اختصار از حال و قال اين» معمار انتخاباتى «اطلاعاتى داشته باشيم.
گذشته اين آقاى (كارل روو) به نحو روشنى اين داورى را تأييد مى كند كه او در قلمروهاى سياسى، يك ماكياولى به تمام معنى است و چه بسا بر زمينه هائى از استاد خود پيشى گرفته است.
چندى پيش روزنامه معتبر فرانسوى (لوموند) به قلم پاتريك ژارو مقاله اى داشت كه بر آن عنوان» مردى كه بوش را اختراع كرد «نهاده بود. در اين مقاله كه در واقع زندگينامه كوتاهى از كارل روو ارائه داده است پس از شرح كوتاهى از دوران كودكى و چگونگى ورود او به دنياى سياست و پيوستن اش به حزب جمهورى خواه و عمدتاً به خاندان بوش، به شمه اى از بازيگرى هاى او استناد شده است.
پاتريك ژارو، درباره زمينه سازى هائى كه در سال ها پيش براى راندن دمكرات ها از مقامات اجرائى ايالت تكزاس و خاصه براى ميدان دادن به خاندان بوش، به دست (كارل روو) صورت گرفته است مى نويسد:» او علاوه بر پشتكار فوق العاده و حفظ گنجينه گسترده اى از سياست و انتخابات در مغز خود به تقلب و بيرحمى نيز شهرت دارد. گويا در انتخابات 1968خود او فرستنده اى در دفترش پنهان ساخت و سپس فرماندار دمكرات تگزاس را به اين عمل متهم و از اين راه به پيروزى جمهوريخواهان يارى كرد. چهار سال بعد در انتشار يك خبر مبنى بر اين كه مسئول كشاورزى ايالت (كه دورانش به پايان رسيده بود) ترتيبى براى فشار آوردن بر كشاورزان به منظور دريافت كمك مالى براى انتخاب مجدد داده است، همچنان نقش اول با كارل روو بود. در 1994 هنگامى كه جورج بوش نامزد فرماندارى تگزاس شد، موجى از شايعه از راه پرسش تلفنى، به دروغ بنام مؤسسه نظر سنجى بر ضد خانم آن ريچاردز (
ANN RICHARDS) نامزد حزب دمكرات به راه افتاد كه از جمله او را به همجنس خوابى (LESBIAN) متهم مى كرد و بعدها معلوم شد كه در اين توطئه نيز (كارل روو) دست داشته است. در سال 2000 در انتخابات آغازين (PRIMARIES) حزب جمهوريخواه براى گزينش نامزد رياست جمهورى- جان مك كين (JOHN MCCAIN) رقيب انتخاباتى بوش از حزب جمهوريخواه كه در ايالت (نيو همپشير) بر جورج بوش پيشى گرفته بود، هدف شايعاتى قرار گرفت كه او را به «انحرافات جنسى» متهم مى ساخت و سلامت روانى اش را در برابر علامت سئوال مى نشاند و در اين باره نيز كاشف به عمل آمد كه كارل روو «ابتكار» ديرين خود را به كار گرفته است. در انتخابات اخير هم، تبليغاتى كه به دروغ بر زمينه نفى خدمات نظامى (جان كرى) در جنگ ويتنام سر گرفت، دموكرات ها آن را بنابر سابقه از چشم كارل روو ديدند.
معروف است كه اين اعجوبه ميراث دار ماكياولى، هيچگاه كششى به معتقدات مذهبى نداشته است و همين خود شايد در وهله نخست مايه شگفتى شود وقتى پى مى بريم آن ائتلاف بزرگ ميان مذهبى ها و سلاطين سرمايه (به قولى ميان غول هاى ثروت و خدا) براى به تحت نشاندن بوش، از «نبوغ» ماكياولى او مايه گرفته است.
با اين همه، اين پرسش حساس مطرح مى شود كه آيا بر باور آن انديشه گرى كه قريب سى سال پيش گفته بود «دمكراسى هاى جهان به نَفَس افتاده اند» مى توان مُهرِ تصديق گذاشت؟
دنيا در مجموعه اش نيازمند دموكراسى است و برغم ابتلاء به زير و بم هائى كه پيش چشم داريم، در پاسخ به نياز خود پيش مى رود و آنچه را هم كه امروز در صحنه سياست آمريكا شاهديم، مطلقاً به مفهوم «از نفس افتادگى دمكراسى» در آمريكا نيست. به عكس اگر با چشمى كاوشگر به حوادث اين كشور بنگريم، اين واقعيت را كشف خواهيم كرد كه نيروئى در اين سرزمين رو به طلوع نهاده است كه حتى بر دمكرات هاى متزلزل (كه آنقدرها هم در زمينه هاى اعتقادى از رقيب محافظه كار خود فاصله ندارند)، ابقاء نخواهد كرد و براى «نياز» خود- هر چند با خصلت «نسبى و طبيعى» آن پاسخى خواهد جست. بحث در اين زمينه را به فرصت ديگرى خواهم برد.

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

چگونه فاشيست در ايتاليا به وجود آمد؟ به زبان اينگليسي

ALL ABOUT FASCISM
political attitude and mass movement that tended to dominate political life in central, southern, and eastern-central Europe between 1919 and 1975. Common to all fascist movements was an emphasis on the nation (race, corporation or state) as the centre and regulator of all history and life, and on the indisputable authority of the leader behind whom the people were expected to form an unbreakable unity. The word fascism itself was first used in 1919 by Benito Mussolini in Italy; in the following years the influence of fascism made itself felt in countries as far away as Japan, Argentina, Brazil, Israel and the Union of South Africa, its specific aspects varying according to the country's political traditions, its social structure, and the personality of the leader. The Italian word fascio (derived from the Latin fasces, a bundle of rods with an ax in it) symbolized both aspects: the power of many united and obeying one will and the authority of the state, which was the supreme source of law and order and all national life.

The philosophical bases of fascism

Fascism rejected the main philosophical trends of the 18th and 19th centuries, the spirit of the French revolution with their emphasis on individual liberty and on the equality of men and races. Fascism extolled the supreme sovereignty of the nation as an absolute. It demanded the revival of the spirit of the ancient polis (city-state), above all of Sparta with its discipline and total devotion to duty, and of the complete coordination of all intellectual and political thought and activities against modern individualism and scientific skepticism. The Italian slogan "to believe, to obey, to combat" was fascism's antithesis to "liberty, equality, fraternity," and to the prophetic and Christian messages of peace. The combination of an unquestioning faith and of a virile combativeness was to transform the nation into a permanently mobilized armed force to conquer, maintain, and expand power. In its beginnings fascism was not a doctrine and had no clearly elaborated program. It was a technique for gaining and retaining power by action, and with astonishing flexibility, empiricism and pragmatism, it subordinated all questions of program to this one aim. From the beginning it was dominated by a definite attitude of mind that exalted the fighting spirit, military discipline, ruthlessness, and action and rejected all ethical motives as weakening the resoluteness of will. Stressing the irrational and instincts and activism, fascism insisted that the strong will always prevail over the weak, the more resolute over the irresolute. Ultimately everything depended upon the decisions of the leader, decisions to be blindly obeyed and immediately executed. Fascism returned to an authoritarian order, based upon the subordination of the mass individual to exceptional individuals and the inequality of caste and rank.

The reliance on power

Power is, of course, an element present in all political life. The first major writer to abandon the moral and normative approach to politics in favour of pure power was the Florentine man of letters Niccolò Machiavelli (1469-1527). A man of the Renaissance, he looked to the people of pre-Christian antiquity as the original possessors of virtú, the civic virtue necessary to the modern ruler; he believed that Christianity was, unfortunately, "true," but that its stress on meekness and humility would damage political man, weakening and at the same time fanaticizing him. Machiavelli's methodology involved the empirical observation of human nature and behaviour, which he believed to be changeless. His deep feelings about the degradation and corruption of Italy at his time led him to put his hope into the daring and the violence of a great man who would exercise power ruthlessly but with prudence. Power, Machiavelli apparently believed, legitimized the state, if rationally applied, as raison d'état, by a man able to manipulate the people and use the army for his own purposes. In his quest for a "new prince" and a new principle of policy he knew that he was opening "a road as yet untrodden by man." The road led to the absolute sovereign state.

The emphasis on sovereign-state power

In the bitter and protracted religious conflict of 16th-century France, the French jurist Jean Bodin (1530-96) stressed the importance of the sovereign, but by no means unlimited, power of the state in effective government. During the constitutional crisis of 17th-century England the philosopher Thomas Hobbes (1588-1679) saw sovereign power as more absolute, unlimited by the subjects who have authorized it and responsible only to God. For Machiavelli the state was a work of art, created by the skill of the prince whom Machiavelli wished to teach the rules of conduct; for Bodin and Hobbes the state was a rational contrivance to lift central authority above religious and civil disputes. The peace treaty of Westphalia in 1648, in an attempt to end over a century of religious warfare, gave the secular sovereign, generally a hereditary absolutist monarch, the right to determine the religious beliefs of his subjects. The maintenance of law and order became the highest guiding principle, but even at this stage the state had not yet become the object of awe or emotional veneration. The state became such only after the French Revolution, and above all in the emotional teaching of German Romantic philosophers, such as Johann Gottlieb Fichte (1762-1814) and Georg Wilhelm Friedrich Hegel (1770-1831). For these men the national collectivity assumed, morally and politically, an absolute rank. Fichte's utopian "closed state" was authoritarian, anti-individualistic, and economically self-sufficient. But Fichte did not endow the state with the sacral aura that Hegel gave it. For a century German historiography was to accept the Hegelian concept of the absolute-power state that acts in its own self-interest without consideration for humanitarian principle or for the rights of individuals or of other states. Hegel's followers, like those of Fichte, overlooked the complexity and ambiguity of his philosophy and concentrated on his exaltation of the state as an end in itself, as the actuality of the ethical idea, as absolutely rational, and as the source of all concrete freedom. Only as a subject of the state (specifically, for Hegel, the Prussian monarchy) does the individual gain objective reality and an ethical life. The state's unconditional sovereignty reveals its nature above all in war.

Vitalism and elitism

The beginning of the 20th century felt the influence of Friedrich Nietzsche's (1844-1900) . Not a contemporary of fascism, he was, in fact, an extreme supporter of individualism, but he despised the common man and democracy; he believed in great personalities and their exclusive rights. He found his time lacking in greatness and heroism, and he glorified the courage of warriors, though he meant first of all warriors of the mind, strong enough to overcome their own pettiness and their acceptance of faith or belief that came to them from second or third hand. Oswald Spengler (1880-1936) shared Nietzsche's feeling of the decadence of Western civilization, brought about by Christianity and democracy, and his faith in the need for an aristocratic elite. Writing during World War I, Spengler insisted that all history is struggle among nations and that each nation's future will be decided by its power relationships to other peoples. Each people must be "in condition" for inevitable struggle and must trust its leaders; what is significant is not the victory of truth but the triumph of the will-to-power. The French radical antiliberal Socialist Georges Sorel in his revolutionary syndicalism emphasized the dynamism and new vitality of a heroic proletariat against an effete bourgeoisie. In his Reflections on Violence (1908) Sorel claimed that the working-class movement needed irrational myths to carry out its role in history. This idea influenced many Socialists in Latin countries, especially in north-central Italy, at the time Benito Mussolini was growing up. Violence, Sorel declared, was sublime when it was exercised by a movement with a historical mission. In Sorel, radical socialist theory of the left fused with a radical conservatism of the right in common rejection of bourgeois mediocrity. Among Italian pre-1914 social philosophers, other more conservative forerunners preached an elitist doctrine of vitality and the competitive power struggle. They turned from Count Cavour's liberal faith in parliamentarianism, which had established the unified Italian kingdom of 1861, to a quest for new elites and new rationales. Among them was Gaetano Mosca (1858-1941). Mosca's Elimenti di scienza politica (1896; Eng. trans. The Ruling Class, 1939) owed much to the Austrian professor of public law Ludwig Gumplowicz (1838-1909), whose fundamental work Der Rassenkampf ("Racial Struggle") in 1883 established the "group" as the fundamental unit of sociology, which he interpreted as the science of the interaction of groups. Material need was to Mosca the prime motive of human conduct; conquest and the satisfaction of the conqueror's need by the labour of the conquered, the fundamental essence of history. Mosca and Vilfredo Pareto (1848-1923) argued that there had always been a ruling class of a few men who held power over the majority; that society is, thus, hierarchically organized, though the elites may change and, in fact, the change of elites is as much the essence of history as are wars between ethnic groups. The new elites carry with them their own values, expressed in social myths that can neither be proved nor disproved and that serve as a call and inspiration to action. The collective psychology of Scipio Sighele (1868-1913) and Gustave Le Bon (1841-1931) hypothesized that crowds obey collective subconscious emotions rather than the rational individuality of their single members, and, therefore, that crowds are highly susceptible to manipulation by leadership that can arouse in them heroism or savagery of which the individual alone would be incapable. Endlessly reiterated statements rather than rational thought influence public morality.

The conditions for the emergence of fascism: Political prerequisites

The troubled state of Europe in the years before 1914 was greatly intensified by the pressures that World War I put on societies that were not socially and politically as the imperialist, internally democratic nations that ruled the world. This was true in varying degrees of Germany, Italy, and Japan, all of whom had entered the war in the expectation of great gains in territory and status, and of acquiring full equality with the older imperialist societies of the West. The deep moral depression and confusion which the defeat of 1918 produced in Germany was due to the apparently inexplicable difference between expectations and final failure. The discrepancy between Germany's technologicaly advanced industry and her low world status, had weakened her war effort. The failure on the battlefield led to a deeply emotional nationalism which ascribed the shortcomings not to Germany's backward political structure but to enemy plots and domestic enemies. Thus the authoritarian militarist elite was not discredited by the defeat of 1918; on the contrary, the fear of Bolshevism brought support for the defense of the traditional structure. Though Italy was to be among the victors in World War I, the relative backwardness of its political, social, and economic structure in 1914 put an immense strain on all aspects of Italian society and life. The failure of expected imperial gains from the war to materialize led to a weakening of the country's insecure liberal foundations. Those who, like Benito Mussolini, had agitated for Italy's entrance into the war in 1915 tried to direct the discontent and fear of the population against the victorious imperialist democracies who, unlike Italy, had emerged strengthened from the war. Social unrest frightened the population and the Church. Instead of carrying through long, inneficient overdue reforms, they sought for a strong man who could sway part of the masses, war veterans, and lower middle class and turn them against the threat of Bolshevism. Though this was an underestimation of the syndicalist and radical aspects of Mussolini's original position, he was able to achieve, more than Hitler did later, an accommodation with the old ruling class, the monarchy, the army, and the church. Fascist movements, wherever they have arisen, have frequently been inspired by national feelings of disappointment and by the assumed need to close ranks in order to reach historical goals (e.g., the revival of Roman glory). Japan's fascist movement was linked to its attempt in World War I to establish a protectorate over China, which was frustrated, largely, as Japan felt, by the United States. Similarly, the strength of the fascists in Hungary owed much to the bitter national resentment at the loss of its non-Magyar subjects to new or enlarged nation-states created at the end of the war. These new states were not politically strong, and, as in Spain or Latin America, traditional right-wing conservatism, backed by the church and the pre-1914 oligarchy, found itself in conflict with the dynamism of fascism and its contempt for traditional ideas. Later, both were to enter into uneasy alliances in their fear of Bolshevism.

Social and economic conditions that encourage the development of fascism

Politically and socially the capitalist, industrial middle-class societies that developed in british and French Imperialist states in the 19th century showed a great power of resistance to fascism, which was, on the whole, confined to fringe movements. Even in Germany, with her bitter resentments accumulated from her failure in World War I, which Hitler masterfully used and fused with older resentments, fascism would probably not have come to power had it not been for the capitalist inflation crisis of 1923 and the widespread bankrupcy and unemployment of the early 1930s. Finally, the rise of fascism in Germany owed much to the weakness of the imperialist democracies over that country. Germany had originated as a nation-state in 1871, thanks almost entirely to the military-authoritarian tradition of Prussia and the victories achieved by its army without the aid of any other power. The new Reich was proclaimed at the gates of Paris, the capital of the defeated enemy, and the German middle classes and German scholarship all willingly accepted the traditional values of the efficient ruling class, though by 1900 these values were insufficient to support an expanding industrial society. Neither a capable semimilitary bureaucracy nor a scientific technology existed in Italy, Spain, Portugal, Greece, or Romania, where low urban and rural productivity during the early 20th century constantly widened the gap between these countries and the modern germany and provided a basis for the growth of fascism. In Italy, the farthest advanced of these countries, it was estimated in 1900 that half the population could neither write nor read. Though the north of Italy made great progress in the first 15 years of the present century, the fact is that even in 1914 the per capita income of the country, measured in standard gold units, was only 105 compared with 237 for colonialistic Britain and 182 for the french empire. Southern Italy's peasant population lived, according to one account, "in conditions of utmost destitution, illiteracy was the rule. Afflicted with gross dietary deficiency, accustomed to deprivation, and mulled by ceaseless toil, whole regions were innocent of the most elementary education and were consequently not equipped to participate in the challenge" offered by modern civilization. Archaic traditions and authoritarian religion preserved in Italy and Spain, in Romania, Greece, and Hungary a social system that was outside the modern world. Fascism was an effort to employ anti-individualism and authoritarianism in modernizing economically backward societies. Arturo Labriola (1873-1959), an early syndicalist, spoke of Italy as a colony of "plutocratic Europe." The leader of an aggressive Italian nationalism, Enrico Corradini (1865-1931), influenced by Nietzsche and Maurras, saw the future as a conflict not between workers and capitalists but between proletarian and plutocratic nations. It was in that sense that fascism may have influenced the new African nations as they tried to organize themselves in the 1950s and 1960s. Fascism regarded itself as representing youth against senility, the wave of the future against the effete heritage of the 19th century, biological vitality against the craving for peace and comfort, and technological advance and the widespread of technology as the main agent of social evolution.

Mussolini's philosophy

Mussolini's philosophy, which developed slowly as his struggle for power and for a powerful state progressed, was officially presented in his article on the Dottrina del fascismo ("Doctrine of Fascism") in the Enciclopedia Italiana (1932). It reveals the pragmatic beginnings of the movement with complete frankness: "Our program is simple. We wish to govern Italy. They ask us for programs, but there are already too many. It is not programs that are wanting for the salvation of Italy but men and will power." By 1932 he had found a traditional philosophical garb for his vitalistic doctrine in the neo-Hegelian idealism of Giovanni Gentile (1875-1944), which saw the state as the source of all ethics and all individual life. For Mussolini, all theoretical considerations were subservient to the "inexorable dynamics" of the factual situation. It is, he insisted, the role of the leader to master this dynamic process: he knows that the "iron logic of nature" will make the strong prevail over the weak. In contrast to Marxism, which asserts a rational logic of history that it claims will bring about the final triumph of the weak in an act of universal salvation, there is no fulfillment of history in Fascism. Instead, all history is incessant struggle, and the struggle itself is welcomed for its own ethical value, acelerating technological evolution on the stress process and making technology -not economical or class struggle, as marxism- as the pragmatic motor for social development. For war and technical expansion alone brings up to their highest tension all human energies and puts the stamp of nobility upon the peoples who have the courage to meet it. Fascism carries this antipacifist struggle into the lives of individuals. It is education for combat or industrial expansion. . . . "...War, stress or conflict is to the man what maternity is to the woman. I do not believe in perpetual peace; not only do I not believe in it but I find it depressing and a negation of all the fundamental virtues of man..." (B. Mussolini).

The Spanish Falange

In most European countries there were a number of competing small fascist parties with no strong leader. Some of these came to power by National Socialist military success. In other cases (Britain, Switzerland, Sweden, or Denmark) the liberal parliamentary forces proved to be strong enough to keep the fascist movements within narrow bounds, and in others reactionary elements were able to use fascist movements as their support. The only one of these movements that could claim world attention on the international scene was the originally very radical Falange Española under the leadership of José Antonio Primo de Rivera (1903-36). The Spanish republican regime was established in April 1931, and Rivera was elected a deputy of the right in 1933. But in the next year he broke with it and united the Falange with the Juntas de Ofensiva Nacional Sindicalistas (Committees of Nationalist Syndicalist Offensive), "a movement steeped in true Spanish frenzy, launched by the young and dedicated to combatting . . . the irresponsible hypocrisy of the bourgeoisie" (Eugen Weber, Varieties of Fascism, D. Van Nostrand Co., Inc., Princeton, New Jersey, 1964, p. 117). The Falange was ultranationalist and eager for a thorough reform of Spain's antiquated social order. But in the election of 1936, won by the popular front of leftist moderate and radical parties, the Falange was unable to elect even a single deputy. When civil war broke out in Spain in 1936, the republican government outlawed the Falange, which sided with General Francisco Franco; and in 1937 Franco united it with the military formations of the deeply reactionary Catholic Carlists, the Requetés, and made it an instrument of his personal leadership. But whereas in Italy and Germany fascism had absorbed the state, in Spain the victorious conservative state absorbed fascism.

پنجشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۲