شاهنشاهان پهلوی

شاهنشاهان پهلوی

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

رضا شاه، بزرگ‌ترين ايرانی سده بيستم قسمت اول

داريوش همايون

سده بيستم گذشت و ما نتوانستيم بزرگ‌ترين ايرانی آن سده را برگزينيم. در خود ايران جای آن نبود و در بيرون ايران بر چه می‌شد همرائی کرد که در آن باره بتوان به توافقی رسيد. مانند هر موضوع مهم ديگری در سياست و تاريخ، به نظر می‌رسد که در اينجا نيز می‌بايد منتظر زوال قطعی گفتمان نسل‌سوم جامعه نوين ايران، جامعه‌ای که در سده بيستم تحول يافت، و برآمدن نسل‌چهارم بود. نسل‌سوم، نسل انقلاب اسلامی، در هردو سوی طيف انقلابی و ضد انقلابی، جز استثناها، رويهمرفته در گذشته مانده است و ماموريتی بالاتر از بازگوئی و کوشش برای باززيستن آن نمی‌شناسد. اما آن گذشته تا انقلاب اسلامی اوج گرفت و در پارگين حکومت اسلامی فرو رفت و نه شايسته اينهمه بازگوئی است (پژوهش چيز ديگری است) نه می‌بايد در آن ماند و نه ارزش باز زيستن دارد.

چرا تعيين بزرگ‌ترين ايرانی سده بيستم چنان اهميتی دارد که از آن در کنار موضوعهای مهم سياسی ياد می‌شود؟ پاسخش آن است که هيچ آينده‌ای را نمی‌توان بی‌شناخت گذشته ساخت. اين نه تکرار کليشه رايج است که گذشته چراغ راه آينده است. گذشته تنها يکی از چراغهای راه است و آنهم در صورتی که تابش چراغ، چشمها را کور نکند، چنانکه در بسياری نمايندگان نسل‌سوم، نسل انقلاب، می‌بينيم. گذشته می‌تواند فرمانروای آينده نيز بشود که برای جامعه‌هائی در شرايط ايران کشنده خواهد بود. بی‌نقادی گذشته و بيرون کشيدن خوب و بدها و يافتن عوامل کاميابی و ناکامی نمی‌توان آينده درخوری داشت. هر گذشته‌ای با دوره‌های دگرگشت و دگرگونی نشانه می‌شود و به سبب نقش پراهميت شخصيتها در تاريخ، بسيار می‌‌شود که دوره‌ها را با نامهائی که سهم تعيين کننده‌ای داشته‌اند می‌شناسند. در فضای سياسی و عاطفی نسلی که سده بيستم را با شکست همه سويه به پايان برد چنان نگرش نقادانه برگذشته آسان نبوده است؛ ولی امروز شايد موقعش رسيده باشد. دليلش همان تغيير پاراديم است و زوال شتاب گيرنده گفتمان نسل‌سوم جامعه‌نوين ايران. گفتمان نسل‌سوم، گفتمان تقدس بود ـ بردن شيفتگی و کينه تا مرزهای خود ويرانگری. (اندک اندک زمان آن است که از نسل‌سوم به صيغه ماضی، به گذشته‌ای که به آن تعلق دارد، ياد شود.) ولی ارزيابی دوره‌های تاريخی (در اينجا سده بيستم ايران) و جای شخصيتها در آن با سبک سنگين کردن و مقايسه‌ای که سراسر آن سده و دوران بلافاصله پيش از آن را در برگيرد و تاثيراتش را بر آينده بسنجد امکان دارد؛ و اگر نسل انقلاب هنوز بدان قادر نبوده به دليل همان رويکرد تقدس‌آلود است. اکنون که شمار هرچه بيشتری در سنين گوناگون از آن گفتمان بيرون می‌زنند و نگاه انتقادی را بر فراز تفکر مذهبی (نگرش زير سايه تقدس، موضوعش مذهب يا هر چه باشد) می‌نهند می‌توان بی‌شيفتگی يا کينه به سرگذشت ايران در سده بيستم پرداخت و دستمايه‌ای را که از آن سده برای امروز و آينده مانده است سنجيد و ناگزير به اين پرسش نيز پاسخ داد که چه کسانی بيشترين تاثير را در جامعه ايرانی آن سده داشته‌اند و چه از آنها برای آينده می‌توان گرفت.

ايران در سده بيستم برای زنده ماندن می‌جنگيد؛ جامعه‌ای بود که بايست همه چيز را از پائين می‌ساخت و مسير درست را کورمال کورمال می‌جست. برجسته‌ترين ايرانيان به ناچار نه از قلمرو فرهنگ يا اقتصاد، که از جهان سياست بودند. تا نيمه سده بيستم در عرصه سياست رضاشاه به عنوان مهم‌ترين ايرانی، مسلم گرفته می‌شد. پيکار سياسی و تبليغاتی که پس از سقوط او برای آلودن نام و يادبودش درگرفت گواه ديگری براهميت او بود. هر چه در سياست ايران، با او يا برضد او تعريف می‌شد. در دهه پنجاه مصدق بزرگ‌ترين تکان را به ايران داد و يک ميتولوژی کامل برگرد نام او ساخته شد که بخش بزرگ گفتمان نسل‌سوم است. محمدرضاشاه خود را موضوع يک کيش شخصيت گردانيد که بيشتر به زيانش بود ولی در يک دوره ده پانزده ساله پادشاهی‌اش از کارهای نمايانی برآمد که تنها با عظمت سقوط 1357/1979 قابل مقايسه است. سرانجام خمينی آمد که سايه بلندی بردهه های تيره و خونبار پايانی سده انداخت .

از اين شخصيتها محمدرضاشاه را می‌بايد دنباله رضاشاه شمرد. بی‌رضاشاه او به پادشاهی نمی‌رسيد؛ و بيشتر آنچه از آن برآمد دنباله دوران پدر و بر زمينه آنچه رضاشاه ساخت بود. محمدرضاشاه حتا اگر دچار آن سقوط نمی‌شد که او را در رديف لوئی شانزدهم‌ها و نيکلای‌سوم‌ها گذاشت نمی‌توانست از قضاوت سخت تاريخ بدر آيد. با اينهمه در ميان پادشاهانی که سلطنت و کشور و سلسله خود را باختند او و لوئی ناپلئون (ناپلئون سوم) تنها رهبرانی هستند که می‌توانند به دستاوردهای بزرگ در نوسازندگی کشور خود نام‌آور و سربلند باشند. در شخصيت و سرگذشت محمدرضاشاه آن عنصر استثنائی که بزرگی تاريخی می‌آورد وجود نداشت. خمينی با انقلاب خود نه تنها ايران را به مسير ديگری انداخت، بلکه عصر بنيادگرائی اسلامی و پاجوش آن تروريسم اسلامی را نيز آغاز کرد و جهان تا مدتها دست به گريبان انقلاب او خواهد ماند. ولی بزرگی خمينی در ابعاد آسيبی است که بر سرتاسر جامعه ايرانی زد. او خيلی زود بزرگ‌ترين مصيبت سده بيستم ايران شمرده شد.

مصدق بر سياست ايران چندان تاثيری نکرد که بر روان اکثريتی از ايرانيان، و همين برای گروههائی او را بزرگ‌ترين ايرانی سده بيستم بلکه همه تاريخ ايران می‌سازد. مصدق ده سالی برعرصه سياست ايران تسلط داشت، دو سال‌وچند ماهش به عنوان نخست وزير، و دست کم نيمی از بزرگی خود را مرهون 28 مرداد است، نه در آنچه خود از آن برآمد بلکه آنچه ديگران درباره او برآمدند. اگر او اندکی پيش از آن درگذشته بود يکی از مردان بزرگ تاريخ ايران می‌ماند ولی پرشور‌ترين پرستندگانش نيز او را بزرگ‌ترين ايرانی سده نمی‌شمردند. با همه اهميت پيکار ملی کردن نفت آنچه از مصدق برای آينده ماند قابل مقايسه با رضاشاه نيست که اگر خوزستان را به ايران باز نگردانيده بود اصلا نامی از او به ميان نمی‌آمد. مبارزه ضداستعماری مصدق خاطره‌ای افتخارآميز است ولی مانند شعار موازنه منفی او بی‌موضوع شده است. حتا استقلال و ناوابستگی نيز در جهان دگرگونه امروز همان معنی را نمی‌دهد. اقتصاد بدون نفت شعار ديگری بود که از او در همان حد شعار ماند؛ و در واقع اين رضاشاه بود که آن را عمل کرده بود. او نشان داده بود که با سالی دو سه ميليون ليره درآمد نفت می‌شد ايران را ساخت (مصدق با همه تحريم نفتی انگلستان تا سالی 23 ميليون دلار از اصل چهار ترومن کمک می‌گرفت.) يک يادگار ماندنی مصدق، پيشتر بردن فرايافت جرم سياسی است که با رضاشاه به فرهنگ سياسی ايران راه يافت. در قانون منع مرام اشتراکی رضاشاه هر کمونيستی مجرم و قابل پيگرد دانسته شد. مصدق يک گام پيشتر رفت و هر مخالف خود را خائن شمرد (هنوز هوادارانش چنين می‌پندارند.) جامعه ايرانی پس از آنها ديگر نتوانست به يک سياست همرايانه consensual برسد.

چنانکه اشاره شد بخش بزرگ فرهمندی مصدق، اگر نه بخش بزرگ‌ترش، به 28 مرداد که عاشورای مدرنی شده است برمی‌گردد. درباره 28 مرداد می‌توان عقايد گوناگونی داشت ولی در چشم‌انداز تاريخی، جايگاهش تغيير کرده است. نه تنها در دسترس بودن اسناد تازه به قضاوتهای متعادل‌تری درباره سراسر آن دوره می‌انجامد، بار عاطفی و بهمراهش سودمندی آن به عنوان يک حربه سياسی نيز طبعا برای کسانی که در آن فضا نزيسته‌اند کمتر می‌شود. با بيرون رفتن واپسين نمايندگان نسل سوم از زندگی، 28 مرداد نيز از اسطوره بيرون کشيده خواهد شد. تصوير ذهنی مصدق به عنوان ابرمرد تاريخ، همچنانکه محمدرضاشاه، هرکدام برای پرستندگان خود، ريشه در نوستالژی از يک سو و مظلوم پرستی مردمی که با گريه زندگی می‌کنند از سوی ديگر دارد. اين بسته به انرژی پرستندگان است که با چاپ کتاب و مقاله (برای مصدق) و شمايل (برای محمدرضاشاه) آن تصوير ذهنی را زنده نگه دارند. اما نوستالژی با گذشت زمان می‌پژمرد وخود عاشورا نيز در جهان امروزی ما پديده‌ای رو به ضعف است، و ايرانيان در گرماگرم تغيير پاراديم، مانند پيشرفته‌ترين مردمان، بيشتر به دستاوردها و پيروزيها ارزش خواهند گذاشت. همه اينها از شمار کسانی که مصدق را بزرگ‌ترين می‌خوانند ناچار خواهد کاست. با اينهمه از آن سه شخصيت او بيش از ديگران بخت آن را دارد که يک نماد بماند.

هیچ نظری موجود نیست: