شاهنشاهان پهلوی

شاهنشاهان پهلوی

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

اینگونه به تازیان بتازیم




حکیم خردمند ، فردوسی توسی خشم خود را از تاخت و تاز تازیان به ایران و حاکمیت اسلام چنین بیان می نماید
چو با تخت منبر برابر کنند * همه نام بوبکر و عمر کنند _ تبه گردد این رنجهای دراز *
نشیبی درازست پیش فراز _ نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر * ز اختر همه تازیان راست بهر _ چو روز اندر آید به روز دراز * شود ناسزا شاه گردن فراز _ بپوشد ازیشان گروهی سیاه _ ز دیبا نهند از بر سر کلاه * به رنج یکی دیگری بر خو
رد _ به داد و به بخشش همی ننگرد _ شب آید یکی چشمه رخشان کند * نهفته کسی را خروشان کند _
مانند گربه ای که چشم درخشنده ی دارد برای دزدی به صورت پنهانی به انسان حمله ور می شوند و او را خروشان می کنند
ستاننده ی روزشان دیگرست * کمر بر میان و کله بر سرست _ روز ها با لباس نظامی می آیند که کلاه و کمربند دارند
ز پیمان بگردند وز راستی * گرامی شود کژی و راستی _ پیاده شود مردم جنگجوی * سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
دلاورانی که برای راستی و درستی با دیو ها ستیزه می کنند کنار گذاشته می شوند
_ کشاورز جنگی شود بی هنر * نژاد و هنر کمتر آید ببر و کشاورز یا همان معلمی که دانش را کشت می دهد بجای انسان با فرهنگ فردی ستیزه گر می شود
_ رباید همی این ازآن آن ازین * ز نفرین ندانند باز آفرین _ نهان بدتر از آشکارا شود * دل شاهشان سنگ خارا شود _ بداندیش گردد پدر بر پسر * پسر بر پدر هم چنین چاره گر _ شود بنده ی بی هنر شهریار * نژاد و بزرگی نیاید به کار _ به گیتی کسی رانماند وفا * روان و زبانها شود پر جفا _ از ایران وز ترک وز تازیان * نژادی پدید آید اندر میان _ نه دهقان نه ترک و نه تازی بود * سخنها به کردار بازی بود _
نژادی از ایرانی و مغول تبار و عرب ها بوجود می آید که نه به آن می شود گفت انسان و نه ترک و نه تازی
_ همه گنجها زیر دامن نهند * بمیرند و کوشش به دشمن دهند _ بود دانشومند و زاهد به نام * بکوشد ازین تا که آید به کام _ چنان فاش گردد غم و رنج و شور * که شادی به هنگام بهرام گور _ نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام * همه چاره ی ورزش و ساز دام _ پدر با پسر کین سیم آورد * خورش کشک و پوشش گلیم آورد _ فرمایگی بجایی می رسد که پدر برای اینکه به پسرش ثابت کند که پول ندارد به دروغ بجای خورش کشک می خورد و بجای حریر گلیم پاره می پوشد تا پسرش که عصاره ی وجود خودش هست باور کند که فقیر است
زیان کسان از پی سود خویش * بجویند و دین اندر آرند پیش _ نباشد بهار و زمستان پدید * نیارند هنگام رامش نبید _ چو بسیار ازین داستان بگذرد * کسی سوی آزادگی ننگرد _ بریزند خون ازپی خواسته * شود روزگار مهان کاسته

هیچ نظری موجود نیست: